دیروز عصر زنگ زدم شام بیان خونمون گفت فردا الان خیلی خسته ایم
گفتم باشه فردا ناهار منتظرتونم پس قبول کرد
منم از دیشب گوشت و مرغ از فریزر در اوردم یخش آب شه برا فردا
شروع کردم فردا ساعتای نه به پخت و پز
خورش سبزی و خورش مرغ و کدو
با دو بچه کوچیک پدرم در اومد تا پختم دیسک کمر و سیاتیک شدید دارم
وقتی اومدن یه ساعت بعد مادرشو هرم گف میخوایم بریم.
اومد تو آشپزخونه دید چقدر با بچه عاجز شدمو و پختم
گفتم من این همه غذا واسه شما پختم یعنی چی بریم؟
من دیشب زنگ زدم گفتم ناهار میپزم
گف نه من گفتم چن بار که چیزی نپز😠 جلو پدرشوهرم
یعنی انقدر اعصابم بهم ریخته شد گفتم مزاحمتون نمیشم اگر کار دارین
بعد دوباره پدرشوهرم اومد رو گاز رو نگاه کرد ببینه راس میگم یا نه گف چی پختی؟ 😫گفتم هیچی برین به سلامت
بعد به پدرشوهرم گفتم خیلی از دستتون ناراحتم خیلی.
دیگه دیدن من خیلی ناراحتم موندن
یعنی خاک تو سرم که آدم نمیشم تو قوم الظالمین اسیر شدم و نمیتونم مث خودشن بد بشم😭😭😭😭😭