نمیدونم چند روز درد کشیدم تا مجبور شدم ب زبون بیارم.. برا اولین بار از خانواااااده ام کمک خواستم تا دارویی برسه و حالم بهتر بشه... نمیدونستم که میشه دردسر تازه و دوباره ی من...
وقتی با ادم های چندین قطبی سر میکنی دیگ کم کم به جایی میرسی که هیچ جا اروم نیستی و حس امنیت نداری... کسایی برات گل میارن اما چند ساعت بعد جور دیگه ای رفتار میکنن که تو تعجب میکنی ک خب چی شد تو این چند ساعت...
من بیشترین اسیب ها رو تو این خونه دیدم کنار اینهایی ک اسم خودشونو گذاستن خانواده... وای ک چقدر واااقعا و حقیقی مادر داشتن برای چند روز متوالی آرزومه...
اونقدر خسته و اشفته ام.. این قلب اونقدر دردناکه که نمیدونم چرا خودمو خلاص نمیکنم.. که نمیدونم چرا قلبم با این همه دردای روحی و جسمی بازم اصرار به تپیدن داره... دارم یکی از بدترین قلب دردای اخیر رو تجربه می کنم و میخوام چشای خیسمو ببندم و ارزو میکنم دیگ باز نشن و دیگه قلبم نزنه... ک با دردای این بار دیگه بمونه...
خسته شدم خدا... دیگ واقعا نمیتونم.. نمیتونم دیگه نمیتونم.. من چ گناهی کرده بودم...
دارم میمیرم.. کاش تموم شه دیگ نمیتوووووونم...