از وقتی بچه بودم دعوا و فحش و... اینا رو هر روز میدیدم، مامانم درست بعد ازدواجش منو حامله شد و دیگه کار از کار گذشت خونمون تو یه حیاطه، سه تا عمه داشتم که دوتاشون مجرد بودن، از اولم فقط پسر دوست بودن یعنی من شبیه خار تو چششون بودم تا اونجا که وقتی من بدنیا اومده بودم عمه بزرگم اومده بوده با صدای بلند وسط حیاط میخندیده و میگفته خدا برات بازم دختر بده و از سرت بریزه و...
سختیایی که مامانم سر من تحمل کرد از بداخلاقایی اونا از پدرشوهر مادرشوهرم شانس نداشت، بعد سه سال و نیم خدا یه داداش بم داد اینبار همه عصبی بودن و منم بچه دعواهایی که باعث شد مامانم مجبور به موندن خونه باباش بشه و من تو خونه پدربزگم گرسنگی میکشیدم و کتک میخوردم...
بقیشو بگم؟