. امشب کیک تولدمو با بغض قورت میدادم که فقط پیش دخترم اشکام نریزه.
تو زندگی ده ساله با شوهرم هر فداکاری که به ذهن خیلی ها شاید حتی نرسه برای شوهرم کردم،
از شب عروسیم که میرفتم دنبال ارزونترین آرایشگاه، ارزونترین لباس عروس، النگو های بدلی خریدم که فامیل نگن چیزی براش نخریده، خودم نمیخواستم دلم میسوخت براش، عاشقش نبودم و فقط بخاطر اینکه دلم براش سوخت بعد از دوبار خاستگاری بهش جواب مثبت دادم. همون موقع که اومد خواستگاریم یه خواستگار پولدار هم داشتم ولی خدا شاهده که دلم برای بی پولی و ظاهر سادش سوخت.
همه مخالف ازدواجم بودن و اینم بگم خودم ظاهر خوبی دارم . دوستام، آرایشگرم همه میگفتن چقدر ازش سرتری،
فقط توکلم به خدا بود که زندگی خوبی باهاش داشته باشم ومرد خوبی باشه.
وبازهم این دل سوختن من بعداز ازدواج ادامه داشت، هفت سال پیش وقتی داشت ورشکست میشد بدون اینکه بفهمه رفتم گردنبند و وگوشواره هام رو فروختم و پولشو گذاشتم توی یه پاکت و بهش دادم، اما همون پول هم سر یه معامله که من اصلا راضی نبودم و هرچی گفتم نکن گوش نکرد، کلاه سرش رفت و از دستش داد،
یه ماه بعداز این قضیه هم فهمیدم چتی بهم خیانت میکرده و اونروز شکستم ولی افتاد به پام که ببخشمش وبازم دلم سوخت و بخشیدم،
بعد اون دیگه هیچ وقت خیانت نکرد ولی تو زندگی باهاش سختی زیاد کشیدم، تا جایی که حلقه ازدواجم رو فروختم و دادم تا بتونه یکی از قرضاش رو بده،
سه سال پیش بیکار شده بود ومن کار خونگی راه اندازی کردم و هرچی درآمد داشتم دادم بهش و تونست باکمکای من یه پراید بخره ، حتی یه ذره از پول رو خرج خودم نکردم، همیشه کم خاستم ازش ولی بارها شده دلمو شکسته ازش راضی نیستم، تا امشب که تولدمه بخاطر دخترم دلش خوش باشه عصر بهش زنگ زدم گفتم یه کیک بگیره بیاره، رسید خونه و کیک گذاشت رو میز گفت میخام یه کاری کنم، گفتم چه کاری،
گفت پدرم خاسته بود منو برادرام نفری 10میلیون بعده مرگش بدیم به خواهرمون، میخام بهش بدمش، حالا 4تا برادراش تو زمین پدریشون خونه ساختن و خیلی پولداران ، اینم چون پول نداشت خونه بسازه خیلی کمتر از سهم واقعیش بهش یه پولی دادن و اونا هم نخواستن که پیششون خونه بسازه ، ، اوناهم تا حالا ده تومن سهم خواهرشون ندادن، که البته اینم دلیل داره آخه خواهرشوهرم شوهرش خیلی پولداره و چندتا خونه دارن و کلی طلا و ملک وماشین شاسی، وخلاصه میلیاردن.
باورتون نمیشه برای روز زن چهارصد بهم داد، سیصد تومنش گذاشتم تو پاکت گفتم ببریم برای مادرشوهرم.
برا مامان خودمم با پولی که خودم کار کرده بودم یه کادو خریدم.
حالا این آقای بی لیاقت شب تولدم هیچ کادویی هم نخریده (اصلا برام مهم نبود کادو ولی بخاطر حرفش امشب برام مرد) و نرسیده خونه اومده میگه میخام پول خواهرم بهش بدم، نمیگم نده چون به هرحال پدرش خاسته، ولی نه امشب که تولد من بود، نه حالا که من یک ساله صرفه جویی و هیچی نخریدم تا بتونیم تا سال دیگه با هزارتا وام خونه دار بشیم واز دربه دری خلاص شیم.
کیکی که خریده بود با بغض قورت میدادم که فقط جلو بچه گریه نکنم، فقط بهش گفتم باشه بهش بده ولی به فکر تمام حقی که منم به گردنت دارم هم باش، دیگه حتی تو چشماش نگاه نکردم و رفتم تو اتاق به بهونه تمیز کاری گریه کردم و گریه کردم تا همین حالا که هنوز صورتم از اشکای گرمم خیسه . همیشه دیگران براش توی الویته همون دیگرانی که هیچ وقت پشتش نبودن..
نمیدونم چرا خدا هم منو فراموش کرده ، خستم، خستهِ
امشب به معنای واقعی ازش سرد شدم ازش متنفرم متنفر.