بابام زل زد تو‌چشمام و گفتتت تو زندگیه من دخالت نکن تو زندگیمونمو بهم میریزی با نفرت
کلی گریه کردم من متاهلم و شهر غریبم رفته بودم شهرستان خونشون ...
بابای منم خیلی اذیتم کرده همیشه مامانم میگفتم تو هم مثل خواهرات شوهر کن با تو هم خوب میشه الان بهتره ولی هنوز ی دیواری بینمون هست ک شکسته نمیشه قلبن همو دوست نداریم
آدم نزدیکانش رو برای روزایی میخواد که بهش احتیاج داره من دیدم از این بابا ها اطراف پدر شوهر خودم یکیش آب روا نداره به بچه هاش ولی بچه ها اصلا به روی خودشون. نمیارن تا کلاسم می‌زارن و طرف رو کلی گنده کردن
حالا کلش خودش داریش یک دهم اموال شوهرم نمیشه
بخدا همیشه دادم بهشون تاااینکه اونا چیزی بهم دادن.
شوهرم مرد کاری نون بازوشو میخوره مفت خور نیست ک منتظر ارث من باشه تو بدترین شرایط بودم کمکی بهم نکردن حالا درامده این حرفو زده.
مامانم بهش گفته همه چی بنام من کن برو زن بگیر ۱۰ تاپسربرات بیاره
همسایمون دوتا دختر داره میگفت هر روز تو خونه شوهرم تلفن میشکست که خواستگار نیاد تا پول نده جهیزیه اخر هم بزور دختر بزرگش رو داد بعد اینکه دخترش رفت اخلاقش با دختر کوچیکش خیلی خوب شد بیچاره دختر بزرگه میگفت منتظر بود من شوهر کنم خوب بشه
