2737
2739
عنوان

سرماخوردگی نوزاد 3 ماهه

519 بازدید | 6 پست

سلام خانما دخترم 3 ماهشه از صبح سرفه میکنه و یه ذره آبریزش بینی هم داشته 

چی بهش بدم تا سرما خوردگیش عود نکرده خوب شه 

تا شنبه هم باباش سرکاره نمیتونم ببرمش دکتر😞

😑سه ماهه به هیچ وجه نمیشه خود درمانی کرد تهش بتونی استامینوفن بدی 

باااید ببری دکتر امروز ببرش که اخر هفته گرفتار میشی

https://abzarek.ir/service-p/msg/1516840👉🏻 بفرمایین اینم چالش دو طرفه حالا هرچی دلت بخواد میتونی بهم‌ بگی🤗
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



2728

بارهنگ معجزه اس 

عطاری 

میتونم خواهش کنم ازتون یه ذکر یاعلی بحق علی بگید به نیت قلبم برسم ، خیلی خیره نیتم❤ میگن دعای نی نی سایتی ها میگیره ، خدارو قسم میدم به آبروی پاک حضرت زهرا هر کس دعا کرد خدا اول خودش رو حاجت روا کنه....❤

امروز سه شنبه ست تا شنبه میخوای صبر کنی واقعا؟؟؟

کسی نیست باهاش ببری گناه داره بدنش ضعیفه بدتر میشه سخت خوب میشه ها

دیگه خود دانی

فرزندم، دلبندم ،عزيزتر از جانم از ملالتهاي اين روزهاي مادري ام برايت ميگويم... از اين روزها که از صبح بايد به دنبال پاهاي کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگيرم تا زمين نخوري.به کارهاي روي زمين مانده ام نميرسم اين روزها که اتاقها را يکي يکي دنبال من مي آيي، به پاهايم آويزان ميشوي و آن قدر نق ميزني تا بغلت کنم، تا آرام شوي.اين روزها فنجان چايم را که ديگر يخ کرده، از دسترست دور ميکنم تا مبادا دستهاي کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتي و نااميدي سر برگرداندنت را ميبينم که سوپت را نميخوري و کلافه ميشوم از اينکه غذايت را بيرون ميريزي.هرروز صبح جارو ميکشم، گردگيري ميکنم، خانه را تميز ميکنم و شب با خانه اي منفجر شده و اعصابي خراب به خواب ميروم.روزها ميگذرد که يک فرصت براي خلوت و استراحت پيدا نميکنم و باز هم به کارهاي مانده ام نميرسم...امشب يک دل سير گريه کردم.امشب با همين فکر ها تو را در آغوش کشيدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهاي پيش رو فکر کردم و غصه مبهمي قلبم را فشرد...تو روزي آنقدر بزرگ خواهي شد که ديگر در آغوش من جا نميشوي و آنقدر پاهايت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور ميشوي و من مينشينم و نگاه ميکنم و آه...روزگاري بايد با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بيايي و من يک فنجان چاي تازه دم برايت بياورم و به حرفهايت با جان گوش بسپرم تا چاي از دهن بيفتد....روزي ميرسد که از اين اتاق به آن اتاق بروم و خانه اي را که تو در آن نيستي تميز کنم. و خانه اي که برق ميزند و روزها تميز ميماند، بزرگ شدن تو را بيرحمانه به چشمم بيآورد.روزي خواهد رسيد که تو بزرگ ميشوي، شايد آن روز ديگر جيغ نزني، بلند نخندي، همه چيز را به هم نريزي... شايد آن روز من دلم لک بزند براي امروز...روزي خواهد رسيد که من حسرت امشبهايي را بخورم که چاي نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ريخته و سوپ و بازي و... به خواب ميروم... شايد روزي آغوشم درد بگيرد، اين روزها دارد از من يک مادر به شدت بغلي ميسازد...! اين روزها فهميدم بايد از تک تک لحظه هايم لذت ببرم.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز