اول اینو بگم یکی از مغازه دار های محل از من خیلی خوشش اومده و واقعا محترمانه درخواستشو گفته چندبار و اصرار کرده منم مخالفت کردم اما ازم خواهش کرد تا کنکور (تیرماه) به درخواستش فکر کنم.
امروز کار اداری کوچیکی داشتم یه جا، دوستم چند روزه اصرار میکرد با هم بریم بیرون منم چون از سرما فراری ام هی میگفتم بمونه هوا بهتر شد بعد
دیشب بلخره باهاش هماهنگ کردم صبح با هم رفتیم (اون اداره تو یه خیابون خیلی بزرگ و قشنگه که کلا مغازه و کافه داره و ما هم به قصد پیاده روی
رفتیم) موقع برگشت هی اصرار کرد که پیاده بریم منم گفتم باشه
رسیدیم خیابون خودمون قرار شد از خیابون خودمون بگذریم و بریم خیابون کناری یه چیزی بخوریم بعد تا رسیدیم جلو مغازه این اقا(چند قدم مونده بود برسیم و اونم کناره مغازه وایستاده بود) دوستم با صدای نسبتا بلند برگشت گفت کاش میگفتم فلانی(اسم پسر) بیاد دنبالمون البته بعدا دوست پسرم بفهمه ناراحت میشه ولش کن.
من به خدا از خجالت انگار یه سطل آب داغ ریختن رو سرم ناخواسته باهاش چشم تو چشم شدم
تعجب کرده بود و انگار جا خورده بود از این حرف (دوست منم میدونست این پسره از من خوشش میاد، یعنی خوده خاک تو سرم بهش گفته بودم)
بعد وایستاد گفت زنگ بزنم بیاد؟ اون که بیکاره
بزار مارم ببره منم با حرص دستشو کشیدم گفتم انقد وسط خیابون داد نزن بیا بریم (من مذهبی نیستم دختره شلوغی ام هستم اما هیچوقت تجربه این کارارو نداشتم حتی همین دوستمم میدونست من این کاره نیستم)
خلاصه رفتیم دوستم اون چیزی که میخواست و کوفت کرد منم همونجا ازش جدا شدم برگشتم سمت خونمون
بقیشو الان میگم