سلام بابا
امروز دوسال و هفت ماه و بیست و دو روز و پونزده ساعته که از پیشمون رفتی...
و من تمام این مدت منتظر بودم که از بیمارستان زنگ بزنن اشتباه شده و بیمارتون حالش خوب شده...
امروز یاد اون روزی افتادم که جواب MRI ت دستت بود و با مامان منتظر آژانس بودین تا برین تهران دکتر،
و من از پشت پنجره نگاهت میکردم
سرتا پای قد و بالای رعنات رو برانداز میکردم
اون موهای خوشگل مشکیت رو که حتی یه دونه سفید هم توش نبود رو نگاه میکردم
اون سر و صورت ناز و مظلومت رو نگاه میکردم
که چه استرسی داشتی
و میخواستی خوب بشی
که امید به زندگی داشتی
قربون اون صورت ماهت برم
نشد که خوب بشی
نشد که بمونی
من شرمنده تم بابااااااااااااااااااااااا
کاش میشد سر تا پات رو طلا بگیرم
چرا نیستی که جونم رو فدات کنم
بابا... قهرمانم.....به وجودت نیاز دارم...بغلت رو میخوام...بابا ....دلم برات تنگ شده...دارم میمیرم از دوریت،از نداشتنت.....