یه دوست خانوادگی داشتیم چند سال پیش
اینا زندگی خوبی داشتن که پسر ۴ ساله هم داشتن ، خانومه ( مریم ) خیلی از شوهرش ( امیر ) سر بود ولی دیوانه وار عاشقش بود
تا اینکه مرد رفت خیانت کرد علنا میخواست زن دوم بگیره چون خیلی پولدارم بود ، هیچ وقت یادم نمیره مریم شبا تا صبح حرف میزد اشک میریخت
حتی یه بار گفت شب تو برف تعقیبش کردم رفتم تنها جلو در خونه زنه التماسش کردم بگو شوهرم بیاد ولی نیومد
حالا وارد جزییات نمیشم