شبیه وسواس فکری بود یه مورد مسخره ای از دوران نوجوانیم یادم افتاد مثل خوره افتاد به جونم وای اونقد تو خلوت خودمو میزدم اونقد به سرم مشت میزدم به س ی نه هام مشت میزدم کبود میشدن خودمو نیشگون میگرفتم اما کسی به دادم نرسید رسما دیوونه شده بودم بیشتر از ۱۵ماه نتونستم به دخترم شیر بدم شوهرم از اونایی نشد که حرف دلمو بهش بگم و همدردی کنه باهام اعصابم رفت داغون شدم خودمم دستم خالی بود نتونستم دکتری برم هیچیه هیچی خواهر زورم به نذر و نیاز و دخیل بستن رسید بعد از اونا کم کم آروم شدم خانم ربابه (س) رو قسمش دادم به طفل شش ماهش به شیر توی سینش گفتم آرومم کن