نمی دونم چرا از مادر شوهر م بدم میاد همش می خواد از مادری من ایراد بگیره باهاشون تویه ساختمونیم من و جاری و مادرشوهرم تو جمع از شون فرار میکنم بچمو اذیت می کنه میگم این خوابش میاد میگه نه بازی می خواد بچه من اصلا گریه نمی کنه گریه کنه دیگه ساکت نمیشه تا از حال بره مگه تو شلوغی یا موقع خواب حتی اگه گشنش باشه گریه نمی کنه اون روز میگه نمی زارم بخوابونیش بچه گریه میکرد بغلم نمی داد میگفت جان جان اخر نفسش رفت ازش گرفتم اومدم خونمون ارومش کردم بعد به شوهرم گفته محیا می ترسه بچه رو بخور یم نمی دونم چیکار کنم اون جاریم تاقبل من ۲سال با مادر شوهرم زندگی کرد بچشم اون بزرگ کرده همش میگه دیگه خسته شدم باهام بد رفتاری میکنه با جاریم نه اون روز ۷ صبح اومده میگه خونتون جمع نکردی گفتم تازه از خواب پاشدم اون بیدارم کرد دعوام کرد رفت شوهر م بااینکه شنید هیچی نگفت