امروز صبح پاشدم نوزادمو اماده کردم ساکشو بستم که بریم خونه مامانم شوهرم اومد مارو برو وقتی رفتم اونجا دیدم جو خرابه داداشم زن داره و اومده اونجا دعوا مارو دیدن خودشونو جمع کردن ولی وقتی شوهرم رفت دوباره شروع کرد داداشم معتاده مغزش مریضه به مامانم گفت دو دستی اونارو بچسب زن و بچه من برن گمشن من اصلا کاریشون ندارم مثل یه مهمان میرم اونجا من تا اومدم حرف بزنم شروع کرد دعوا با من تموم بدنم میلرزه دلم برای بچم سوخت زنگ زدم شوهرم اومد منو ببره با اونم دعوا گرفت حالم خیلی خرابه