من بیست و یک سالمه یک ساله که عقدم من مشهدم و شوهرم گرگان هروقت زمان رفت و امد میشع من جنگ و دعوا دارم الان بعد دوماه میخوام برم پیش شوهرم بابام باهم قهر کرده میگه من مخالف ازدواجت بودم فقط میخواستم دلت نشکنه ولی بخدا این ناراحتیا داره منو نابود میکنه تو این یک سال که ازدواج کردم نه رفیق هامو دیدم نه پامو تنها از خونه بیرون گذاشتم به خاطر شوهرم اونم همیشه میگه تو مثل دخترای همسنت جذاب و خوشحال نبستی اگر خودکشی گناه کبیره نبود خودمو میکشتم چون واقعا خسته شدم شما بگید من چیکار کنم افسرده شدم دیگه