کسی تا حالا با پدر شوهر مادرشوهر دعوا کرده

پدرشوهر منم از من خوشش نميومد و نمياد

كاري خاص و جريان خاصي هم نبوده ها! نميدونم چرا كينه داره!!!

جاريمو خودش انتخاب كرد، براش جون ميداد،، اينقدر واسش خرج كرد كه نگم

جاريم هزار كار خطا كرد و پدرشوهرم فقط با مهربوني و عشق تذكر داد

الان كار به جايي رسيده جاريم داره ميخورتشون

منم وقتي رفتارهاشو ديدم خودمو كشيدم كنار

باورم نميشد يه ادم بدون هيچ دليلي اينقدر ازم كينه داشته باشه!

جروبحث زیاد کردم باهاشون چون توی ساختمونیم و شوهرم تک پسره همش انتظار دارن من از صب پیششون باشم تا شب و همش برای هرچیزی اجازه بگیرم ازشون خیلی توقعشون بالاست اخرین باری هم که خیلی دعوای بدی کردیم سر این بود که پدرشوهرم بدون اینکه دربزنه میومد تو خونمون شوهرمم خیلی بی عرضه اس نمی تونه به خوانوادش چیزی بگه همیشه ام طرف اونا رو میگیره عوضی

هیچی خشکش زد دست پاچه شده بود... گفتم حالا میفهمم دعواهایی که بین ما اتفاق میفته از کجا اب میخوره... هر چند شوهرمم خدا رو شکر زیاد به حرفت نیست

اینقدر دلم گرفته از خانواده شوهرم که خدا میدونه.

بعدا روش شد حرف بزنه ..تو روت نگاه کنه ؟ 

نه تا یه مدت که اصلا نه خونشون میرفتم نه همدیگه رو میدیدیم. بعد یه مدت به بهونه سر زدن به پسرم که تازه ختنه ش کرده بودیم اومد خونمون. دیگه هم حرفی از گذشته نزد... ولی کلا ادم حسودیه چشمش در میاد میبینه عروسا و پسراشون با هم خوبن... حالا میخواد من باشم یا جاری هام

من دوسال پیش مادرشوهرم باهام دعواش شد خونشون بودم شوهرمم نبود بعد یکی خبر آورده بود برده بود اول به من گفت آره مادرشوهرت نمیخواد تو خوشش نمیاد ازتو این چیزا بعد به اون گفته بود عروست گفته مادرشوهرم از من خوشش نمیاد از این حرفا این مونده بود تو دلش منم از همه جا بی خبر، از دانشگاه اومده بودم خسته کوفته اومدم یه سر بزنم بعد گفت میخوایم بریم ساعت 10 شب خونه مامانم میای منم گفتم نه دیگه خستمو حال ندارم بعد یهو ترکید که آره تو فلانی مگه چیکار کردی خسته ای ملت از صبح تا شب سر کارن اینجوری نیستن تو روابط اجتماعی بلد نیستی آبروی منو میبری و کلی حرف که با داد میزد اینارو منم نشسته بودم هر لحظه تو فکرم این بود که پاشم لباسمو ور دارم ازدر بزنم برم خونم ولی نرفتم هیچی نگفتم ساکت موندم هرچی دوست داشت گفت بعد که راحت شد فاز دلسوزی برداشت اونشب تموم شد اومدم بخوابم کلی گریه کردم ‌‌‌شوهرم فهمید میخواست بره نصف شبی در خونش نذاشتم از اون اتفاق 2 سال گذشته ولی هیچ وقت فراموشش نمیکنم و به. خدا سپردمش

خوشبحالت

خوشبختی پس

وااااااای اینایی ک گفتی دقییییییقا شوهر منه

همش ریختم توخودم انقدرخودخوری کردم دندونام داغون شد معدم دردگرفت همه چیم به مشکل برخورد

جوابم بدی بدتر میشه مگه اینکه یاد بگیری محترمانه ترین جواب ها رو بدی یجوری که طرف خفه شه

نه بی محلی می کنم قبلا خیلی حرص می خوردم الان زدم به بیعاری...

انشاالله خوشبختی قسمت همه عزیزم 

ان شاالله

در پناه خدا باشی عزیزم