خیلی خیلی خیلی زیاد خورد شدم. کلی قهرای طولانی کرد باهام و یه ذره محبت تو وجودش نبود نسبت به من. رابطه ام که نداشتیم. واقعا زیادی بودم تو خونه م. بهم گفت جدا شیم. به خانوادمم گفت. بعدم که بابام بهش گفت باید مشاوره بگیرین بعدش جدایی. منو کشوند مشاوره. فکر کردم میخواد چیزیو درست کنه. نگو میخواست آب پاکیو بریزه رو دستم. کدوم مشتور احمقی توی یه جلسه برمیگرده میگه جدا شید. تماااااام
من تو کل عمر بیست و هفت ساله م ندیدم و نشنیدم که یه دختر جوون اینجوری شوهرش ازش بیزار باشه و رابطه نداشته باشن و وابستگی صفرررر باشه. یه هفته س خونه ی مامانم اینام. خیلی پریشون بودم. ولی الان یهو سرد شدم. هفتمین سالگرد خواستگاریمونه.
به خودم گفتم وقتی اون نمیخواد چرا تو میخوای.