تو این میوون خواستگارهای هم برام میومد،،ولی هیچ کدومشون خوب نبودن،،نه اینکه دنبال این بودم حتما وضع مالیشون خوب باشه،،،نه،،از خودشون خوشم نمیومد،،،،نرگس هم سعی میکرد زود از دست من خلاص بشه،،بابام هم تا آخر فارغ التحصیلیم فرصت داده بود که ازدواج کنم،،،وگرنه خودش یکی از این خواستگارها رو انتخاب میکنوهوو،،منو میفرسته خونه بخت،،خودم میدونستم برا این نبود ازم راحت باشه،،فقط میترسید من بمونم خونه بترشم،،،دیگه هم هیشکی در خونمونو نزنه،،،