خدا به من رحم کرد و دوستم داشت از این یه مورد معاف شدم
اتفاقا همون اوایل همسرم گفت بریم طبقه بالا مامان اینا منم در سکوت انگار خدا به دلم انداخته باشه گفتم شهرام جان من که مادرتون را نمیشناسم شما هم منو میشناسی هم مادر بزرگوار را اگر میدونی مسپله ای پیش نمیاد من خوشحالم میشم هر جا تو بگی باهم مشورت میکنیم و میریم دیگه در کسری از ثانیه همسر جان گفت نه میریم خونه مستقل