چند وقت پیش با یکی آشنا شدم
پرستار بود از قضا یکی دایی منم اونجا پرستار بود
خلاصه از ۱۷ اسفند اشنا شدیم
من فک میکردم با داییم یجا نیستش و کلن برخورد ندارن
خلاصه صحبت کردیم یه مدتی گذشته رفتیم بیرون
واونجا هم اون هم من فهمیدیم که دایی من دوست صمییش خلاصه فورا کات کردیم (ب مامانمم گفتم مشکلی پیش اومد حل کنه)
بعد ۵ روز
چون ازش خوشم میومد براش ساز زدنمو فرستادم
خلاصه حرف باز شد
ایشون دلگیر بودن چرا ب مامانم گفتم مامانم ممکنه ب خالم بگه خاله ب دایی ام مامان همچین شخصیتی نداشت و نداره
خلاصه یه شب تا صب صحبت کردیم برگشت گفت دلم واست تنگ شده
و میدونم دل توام واسم تنگ شده ولی پلی نمونده
وصبحش من مریض شدم درگیر آبله مرغون و غیرع شدم
صبح اون روزم پیام داد وآخرین حرفش این بود بهاطر آبله مرغون گریه نکن
منم گفتم باشه الان ۱۲ روز میگذره از باشه ی من و نیستش
منم خیلییی دلم واسش تنگ شده چیکار کنم بنظرتون درسته مدت کمی بود ولی آدم مورد علاقه ی من بود اخلاقش و رفتارش دوست داشتم اصلن قلبم قبول نمیکنه که تموم شده 💔💔😭🤦