چشم افتاد به هدیه های بچگیام که مونده بود تو خونش، بهش گفتم ظرفامو بده گفت یادگاری شماست نمیدم 😑گفتم بسم الله اینهمه ظرف و ظروف مامانم دستته چی چیو یادگاری، خلاصه یکم گذشت گفتم اصلا نمیخوام بدی دیگه، بابام گفت اونارو نمیدی حدقل چن تا چینی قدیمی های مامانشو بده منم گفتم نه دیگه نمیخوام من اون ست ناصر خسرو رو میخواستم که نداد، بعد زن بابام گفت بیا این چینی هارو ببر انگار کارد رفته بود تو شکمش با حرص داشت حرف میزد 😑دخترش میگفت نه مامان اینارو نده من دوسشون دارم، چند تا جا سسی قدیمی چینی بودن درسته به هیچ دردم نمیخوره ولی تنها مونده های زندگیم از بچگیامه، به دفتر خاطرات و اسباب بازی هامم رحم نکرده همرو ریخته بود دور 😔به زور چند تا عکس از بچگیام با بابام رو تونستم پیدا کنم بابامو خیلی دوس دارم ولی حیففففف از من دوره دست اون زن عفریته ش هست