آن روزی که تکه پارچه بودم و خیاط در حال فکر کردن به اینکه من را تبدیل به کیف کند یا جامدادی را، از یاد نمیبرم.
دوست داشتم جامدادی باشم.جامدادی بودن هیجانش بیشتر است و من شدم آ گن کیف کوچک با یک زیپ بزرگ و یک دسته که راحت تر حمل شوم.
کودک زیبایی با لب خندان دست در دست مادرش با ذوق من را انتخاب کرد.
یادم رفت بگویم من سرخ رنگ با گلهای زرد درشت هستم.
ن شب تا صبح در تخت همراه آن کودک زیبا به آرامی خوابیدم.
و...
بازم خواستید بگید بنویسم براتون