2733

پایان #

برای هشتگ "پایان" 8 مورد یافت شد.

#پارت۲

♡مهدی♡

داد زدم: زن من کجاست؟ چرا نمیذارید ببینمش... -اقا لطفا خودتونو کنترل کنید! تا اروم نشید ما نمیتونیم چیزی بهتون بگیم... زانوم سست شد و افتادم زمین +تورو جون هرکی دوست دارید بگید زنم کجاست... اون بارداره... صدای ضعیفی اومد مثل صدای گریه! با تعجب سرمو بالا اوردم... اکثرا چشماشون سرخ بود... دو تا سرباز اومدن و بلندم کردن... -همینجا باشید الان میارنشون... با نگرانی گفتم: چرا همه یه جورین انگار؟ -چیزی نیست... یه نفر با تخت چرخدار نزدیکم شد و در نهایت ایستاد... -این همسرتونه! نه این امکان نداره! دست سردمو به طرف پارچه سفید بردم و کنارش زدم... زمان متوقف شد، قلبم ایستاد! نگاهم قفل نوزادی شد که روی سینه مهدیس اروم خوابیده بود!... مهدیس من چرا رنگت انقدر... سرم گیج رفت و دیگه نفهمیدم چیشد... (چند روز بعد) برای هزارمین بار رفتم اگاهی.. دیگه همه منو میشناختن! حالم از این ترحمشون بهم میخوره! چاره ای جز سکوتم نداشتم... سکوتی پر از فریاد... خردمند: همه چی رو به راهه؟ خردمند وکیلم بود و میشه گفت تو این مدت هوامو داشت و کم پیش میومد بذاره با خودم خلوت کنم... +چی بگم! -دیگه اخراشه نگران نباش... به حقش میرسه! سرد سرمو تکون دادم و یاد چند روز پیش افتادم... (خنده کریه اش تموم شد و رو به سرگرد گفت: من لحظه زایمان اکثر حیوون هارو دیدم... گاو، خر، گوسفند و... آرزوم بود زایمان انسانم ببینم که دیدم!) سرمو گرفتم... ( ببین من یه دختر ۱۹،۲۰ ساله دارم! میدمش بهت و ازادم کن، هوم چطوره؟ با تنفر گفتم: چه خیری از تو به زنم رسیده که از دخترت به من برسه؟ تا مرگتو نبینم اروم نمیگیرم) این خاطرات کی قراره دست از سرم برداره؟ سوار ماشینم شدم و به طرف قبرستون حرکت کردم... سر خاکش زانو زدم و با گلاب قبرشو شستم... -مهدیسم اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده! همش خودمو مقصر این اتفاق میدونم... اگه منه لعنتی میومدم دنبالت اینجوری نمیشد! با هزار ذوق رفتم برات هدیه گرفتم خونه رو تزئین کردم و فهمیدم غیبت زده... آه که حتی یاداوری اون روز ها عذابم میده... شدیم زبانزد همه! نباید سرنوشت ما اینجوری تموم میشد... قرار بود سالیان سال کنار مهیارمون خوشبخت زندگی کنیم اما... لعنت به باعث و بانیش! امروز دارش میزنن مهدیسم! دنیا از شر یه ادم کثیف خلاص میشه... به روی قبرش بوسه زدم و گفتم: میدونم روحت در عذابه! اما غصه نخور... من هر روز بهتون سر میزنم! یادت باشه مهدیسم هرگز فراموشت نخواهم کرد...

پایان#  

کپی_ممنوع#  

نویسنده_حنانه_اسکندری#  

رو لینک نگه دار و باز کردنو بزن👇🏻

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

🍓🖇🍓🖇🍓🖇


https://rubika.ir/dastanzendege


🍓🖇🍓🖇🍓🖇

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

خلاصه  ما زندگیمون بهتر شد وضعیت مالیمون بهتر شد عمم شروع کرد ب خونه سازی هنش میکف پول بدین مامانم با این همه بی احترامی ک کرده بودن پول داد بهشون مادربزرگم همش زنگ میزد پول پول وضعمون خیلی هم خوب نشده بود ولی بهتر از قبل بود تا اینکه سر مسائلی ک دیگه بابام ب مادربزرگم پول نداد قهر کرد و هموزم قهره خدایا شکرت

من دنبال درمانم بودم و اینا تا یه دکتر رفتیم ک گفت هیچ راه درمانی نداره دوباره یه دکتر دیگه رفتم همینو گفت 

بعد از اینکه مادربزرگم ب زن عموم گبت مگه تو بچه ای ک داری اینو می بری با ویلچر من دیگه از خونه بیرون نرفتم تا سیکل درس خوندم بعدش باید می رفتم توی شهر درس میخوندم ولی بخاطر اینکه راهش دور بود نتونستم دوسال درسمو ول کردم ولی امسال دوباره شروع کردم ب درس خوندم دلم میخاد بشم مددکار توی بهزیستی ب بچه ها خدمت کنم عمم بعد چندین سال ازدواج کرد با کسی ک سه تا زن قبلش داشته😐

شوهرش و خودش هر دو از این افرادی هستن ک پشت سر دیگران حرف میزدم حتی پشت سر من کلی دروغ گفته بودن کلا با هنشون قطع رابطه کردم و الان فقط ب فکر درسمم ولی میدونم دیگ نمیتونم راه برم 

همه رو سپردم ب خدا 

خدا جواب همشونو بده خیلی اذیت شدم 

پایان#  

پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز