2733
2739
سلام مهربونا ما قراره شنبه بریم کیش با دختر 20 ماهم، و چون اولین مسافرتی هست که با بچه میرم خیلی استرس دارم و نگرانم حالا چند تا سوال داشتم 1.الان هوا چه جوریه کیش؟لباس واسه دخترم چی ببرم؟ 2.کلا چون اولین مسافرت با دخترمه چه لوازمی واسش بردارم؟ 3.از لحاظ غذایی چی؟غذای هتل میتونم بدم؟ 4.و کدوم پاساژها بهترن که هم لباس بچه شیک داشته باشه و هم واسه خودم البته لباس بچه بیشتر مد نظرمه و همچنین جایی که در حالی که لباسای قشنگ و شیکی داره قیمت مناسب هم باشه ممنون از وقتی که میذارید و جواب میدید
روز 1393/2/18 ساعت 9:37 صبح یه فرشته کوچولو به خدا گفت اجازه میدید برم پیش مامانم آخه خیلی وقته منتظرمه. و این طوری خدا بزرگترین نعمتش را به من و همسر عزیزم هدیه کرد و ثمره عشقمون (دختر نازمون) پا به دنیا گذاشت. الهی شکرت. خدایا نگهدار خوشبختی خانواده کوچیکمون باش.
برا لباس بچه پاساژ مرجان حتما برین.عجیب ارزونه.من بچه نداشتم که رفتم.بقیه سوالا رو تجربه ندارم
من همونم ها😆فقط عکسم رو عوض کردم😎 پسر گلم 9 ماه کااامل تو دل من بودی.یککم شبیه منم میشدی خب😆😐😄
پردیس و سارینا کلا چون خیلی لباسای مارک و برند دارن گرونن.ولی بقیه اکثرا قیمتا مناسبه.مروارید و مجتمع تجاری و پانیذ و زیتون و اینا خوبن
من همونم ها😆فقط عکسم رو عوض کردم😎 پسر گلم 9 ماه کااامل تو دل من بودی.یککم شبیه منم میشدی خب😆😐😄

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

ممنون هدی جان
روز 1393/2/18 ساعت 9:37 صبح یه فرشته کوچولو به خدا گفت اجازه میدید برم پیش مامانم آخه خیلی وقته منتظرمه. و این طوری خدا بزرگترین نعمتش را به من و همسر عزیزم هدیه کرد و ثمره عشقمون (دختر نازمون) پا به دنیا گذاشت. الهی شکرت. خدایا نگهدار خوشبختی خانواده کوچیکمون باش.
2731
ما بیشتر واسه تفریح میخوایم بریم ولی خوب نمیشه خرید نرفت واسه همین میخوام بهترین جاها را ببرم خیلی وقت واسه خرید نذاریم برای همین متتظر راهنمایی شما هستم
روز 1393/2/18 ساعت 9:37 صبح یه فرشته کوچولو به خدا گفت اجازه میدید برم پیش مامانم آخه خیلی وقته منتظرمه. و این طوری خدا بزرگترین نعمتش را به من و همسر عزیزم هدیه کرد و ثمره عشقمون (دختر نازمون) پا به دنیا گذاشت. الهی شکرت. خدایا نگهدار خوشبختی خانواده کوچیکمون باش.
یعنی هیچ کس کیش نرفته؟
روز 1393/2/18 ساعت 9:37 صبح یه فرشته کوچولو به خدا گفت اجازه میدید برم پیش مامانم آخه خیلی وقته منتظرمه. و این طوری خدا بزرگترین نعمتش را به من و همسر عزیزم هدیه کرد و ثمره عشقمون (دختر نازمون) پا به دنیا گذاشت. الهی شکرت. خدایا نگهدار خوشبختی خانواده کوچیکمون باش.
بازار : مرجان- مروارید- مرکز تجاری بچتم بستگی به خودت و بچه داره یه لباس گرم بزار و شلوار یه مقدار تنقلات مثل نون قندی و نون خشک و آجیل بردار
اندیشه هایم آسان وآزاد در جریانند.....مشتاقانه گذشته ها را رها میکنم....رها کردن خطری ندارد... من کاملا آزادم
عزیزم من اینجا زندگی میکنم الان هوا خوبه فقط بعضی از شبا یه کوچولو خنکه برای خرید هم برو مرکز تجاری طبقه بالاش برای بچس و بقیه طبقات هم برای خودت میتونی خرید کنی غذا هم بهتره غذای خودشو بیاری اگه بد غذاس اگه نه که مشکلی نیست
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
2738
لیلا جان مرکز تجاری جنساش قشنگ و شیک هست؟قیمتاش چطوره؟اسمش مرکز تجاریه ادامه نداره؟
روز 1393/2/18 ساعت 9:37 صبح یه فرشته کوچولو به خدا گفت اجازه میدید برم پیش مامانم آخه خیلی وقته منتظرمه. و این طوری خدا بزرگترین نعمتش را به من و همسر عزیزم هدیه کرد و ثمره عشقمون (دختر نازمون) پا به دنیا گذاشت. الهی شکرت. خدایا نگهدار خوشبختی خانواده کوچیکمون باش.
ببخشید لیلا جان توی روز دخترم با چه جور لباسی میتونه بیاد بیرون؟
روز 1393/2/18 ساعت 9:37 صبح یه فرشته کوچولو به خدا گفت اجازه میدید برم پیش مامانم آخه خیلی وقته منتظرمه. و این طوری خدا بزرگترین نعمتش را به من و همسر عزیزم هدیه کرد و ثمره عشقمون (دختر نازمون) پا به دنیا گذاشت. الهی شکرت. خدایا نگهدار خوشبختی خانواده کوچیکمون باش.
اسمش مرکز تجاریه کیش هست و به نظر من چیزای شیک هم داره و ببین هوا اینجا الان بهاره هست و نه سرده نه گرم روزا مثه بهاری براش لباس بیار
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
قیمتای مرکز تجاری خوبه توش همه جوره هست من خودم برا خرید میرم اونجا پاساژ پردیس ١ و ٢ هم بعضی اوقات حراج میزنه خوبه
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
بازار عربا هم برای خرید پتو عالیه قیمتاش مناسبه خیلی کلا چیزای خوب گیرت میاد تو بازار عربا ولی نه برای خرید لباسا
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
ممنون لیلا جون خیلی لطف کردی یه سوال دیگه مرکز تجاری و پردیس 1 و2 را تو یک روز میتونم برم یا نه؟
روز 1393/2/18 ساعت 9:37 صبح یه فرشته کوچولو به خدا گفت اجازه میدید برم پیش مامانم آخه خیلی وقته منتظرمه. و این طوری خدا بزرگترین نعمتش را به من و همسر عزیزم هدیه کرد و ثمره عشقمون (دختر نازمون) پا به دنیا گذاشت. الهی شکرت. خدایا نگهدار خوشبختی خانواده کوچیکمون باش.
و یهسوال دیگه واسه تردد با تاکسی بریم بهتره یا ماشین کرایه کنیم ؟ سه شب کیش هستیم ببخشید گفتم چون بار اولمه خیلی سوال میپرسم
روز 1393/2/18 ساعت 9:37 صبح یه فرشته کوچولو به خدا گفت اجازه میدید برم پیش مامانم آخه خیلی وقته منتظرمه. و این طوری خدا بزرگترین نعمتش را به من و همسر عزیزم هدیه کرد و ثمره عشقمون (دختر نازمون) پا به دنیا گذاشت. الهی شکرت. خدایا نگهدار خوشبختی خانواده کوچیکمون باش.
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز