تاحالا هیچوقت سفره دلمو پیش هیچکس باز نکرده بودم همیشه تو دلم میریختم و ب خودم دلداری میدادم درست میشه نگران نباش غصه نخور
از بچگی خانوادم خیلی سختگیری میکردن تو ابتدایی ک بودم دوستام دعوتم میکردن میگفتن نریا تو بچه ای هنوز خوب و بد رو نمیتونی تشخیص بدی رسیدم راهنمایی دوستام میخواستن برن بیرون بم میگفتن معنی نمیده با دوستات بری بیرون گذشت گذشت رسیدم ب دانشگاه گفتن خوبیت نداره دخترمجرد بره دانشگاه یا با مامانم برم یا اصلا نرم🙂
ارزو بدل موندم یه روز خودم تنهایی برم بیرون یه روز برای خودم شادی کنم خوشحال باشم
پیش خودم گفتم خب حالا که 20 سالمه میتونم برم سریه کاری که هم سرگرم شم هم دستم تو جیب خودم باشه ولی الانم میگن دختر مجرد کار گیرش نمیاد خسته شدم از این همه سختگیری دلم میخواد بمیرم تو این 20 سال هیچوقت نشد بهم بگن ستاره خودت تنها برو بیرون هیچوقت نشد بگن با دوستات وقت بگذرون🙂
هیجایی نمیرم خونه مادربزرگم به خونه خودمون باز از خونه خودمون به خونه مادربزرگم