سر سفره شام رسیدیم خونه مادر شوهر
همه بچه هاشون اونجا بودن
ما شام خورده بودیم
بعد هی اصرار کردن یه قاشق بخورید منم رفتم سر سفره یک قاشق خوردم
بعد پدر شوهرم گفت خوب کردی خوردی
ولی من اصلا ناراحت نمیشدم نمیخوری غمم نبود
اصلا نمیفهممش
حرف زیاد میزنه دلمونو میشکنه
ولی واضحه
اینو نفهمیدم