2737
2739
عنوان

کسی بوده مثه من هیچ مراسمی نداشته‌؟

1677 بازدید | 155 پست

قرار نامزدی گذاشتیم رفتیم طلا و اینا گرفتیم 

یه روز قبل از نامزدی بابام افتاد بیمارستان(البته با پدرم زندگی نمیکردم) دیگه اون روز همه بیمارستان بودیم شب ش عموم همه مونو دعوت کرد فک کردم نامزدی لغو شده دیگه حرفی راجع بش نزده بودیم 

دیگه اون شد شب نامزدیم حال روحیم هم خوب نبود (پسرعمومه شوهرم)

برا عقد و عروسی هم کلی برنامه داشتیم و ..

یهو یکی از عموهام فوت شد

دیگه پدرشوهرم قبول نکرد عروسی بگیریم شوهرمم قبول نمیکرد بمونه تا بعد از سال 

طی یه عقد ساده بدون هیچی رفتیم سر خونه زندگیمون 


حتی من جهاز نداشتم 

هیچ مراسمی چیزی نداشتیم 

هر وقت این کلیپ های عروسی رو میبینم دلم ضعف میره 

خیلی بدشانسی اوردم 

حتی نامزدیمم مثه نامزدی نبود 

ای دادبراسیری کزیادرفته باشد....صیادرفته باشددردام مانده باشد

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

2728

مهم زندگی الانته همش ی لباس عروس نپوشیدن ناراحتت میکنه

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
2738

منم تاپیک اخرم درباره همین موضوع عقدم ک تو اوج کرونا بود بزن برقصی نبود همه جا درش تخته بود 

عروسیمم ح مثل شما فامیل شوهرم فوت کردم مادرشوهرم گف تا سال خبری از عروسی نیست ولی خواهر همون شخص چند وقت دیگ عروسیشه 

شوهرم زن گرفت فقط برای ما گفتن بی عروسی باشین

 ما هم خونه اجاره کرده بودیم بی هیچی اومدیم سر خونه زندگی 

حالا حسرت لباس عروس ب دلم مونده 

 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

دکترچشم

مرداد۹۹ | 2 دقیقه پیش
2687