سلام
من ۷ سال ازدواج کردم دو تا پسر دارم الانم باردارم
از اول که ازدواج کردم کلا مادرشوهرم چپ میرفت راست هی میگفت کی چی گفته عروس کی چطوره عروس فلانی فقط جمع میکنه طلا به چه درد میخوره کی خونه داره کی فلانه
یه جوری میخواست با این حرفا به من بفهمونه که مثل من باش نپوش نخر نگرد مهمون نرو که باید مهمونی بدی جمع کن فقط جمع کن
اینجا بگم که با این همه اخلاقای قدیمی الان هیچی ندارن
خواهر شوهرام که سه تان سن بالا هر چیم بپوشن حتی یه لباس برا سن بالا باشه یا قدیم یه جوری به خودشون میبالن و پیش من کلاس میزارن که ما از تو بهتریم
خلاصه که من باردار شدم همه ش میگفت شانس مارو نگا عروس کی فلانه مثل گنجیشکه تو رو نگا که کلی عذابم داد با این حرفاش
اینم بگم در طول کل بارداری و به دنیا اومدن بچه هام نه خواهر شوهرام که مجردن نه هیچ کدوم از داداشاشون یه زنگ نزدن
بگذریم
خلاصه گذشت خواهرشوهر اخریم ازدواج کرده بارداره خیلی خودشو زده به ناز و افاده اومده ی خونه مادرشوهرم فقط میره دستشویی اونم زیرشو کس دیگه جمع میکنه
زیاد من کاری ندارم به کاراشون فقط یه سری گفتم شکر خدا کمک داری من تنها بودم با شوهرم
چون مامانم سرطان داشت نتونست به من برسه
خلاصه گذشت خانم ۶ ماهش شده قبلا هم سابغه معده درد داشت معده ش خونریزی کرده
من ساده هم پیام دادم حالشو بپرسم دیگه نه گذاشت نه برداشت گفت که تو مریض بودی اومدی منو مریضم کردی اول ابریزش بینی داشتم بعد شد زخم معده
منم با تعجب گفتم چه ربطی به هم دارن این دو تا برگشت گفت اره تو گفتی کمک داری چشمم زدی
بعد یه خورده شوخی دیدم نه خریت تعریفی نداره
بهش گفتم باش تو تا وقتی اونجایی به سلامتی بارداری رو طی کن من نمیام که راحت باشی
فرستاد که تو کی هستی که بیای یا نیای برا من مهم باشی
پشت سرش نوشت کارتو خوب بلد برو داداشمو پرش کن خواهر و از داداش کن برو اشک بریز بین مارو بهم بزن .
یعنی من از همه بی مغزی مونده بودم چی بگم
حالا دوستان به نظر شما برم خونشون یا نرم
اگه شما بودید در کل چیکار میکردین
مادر شوهرم عروس دوست نیست میگه پسرام بیان عروسام به جهنم حتی برا بچه های پسراشون ارزش نمیزارن