فکر کنم چهارشنبه بود که لباسامو اورد واسم
پنجشنبه عکس یه پسررو فرستاد واسم که میشناسی اینو ؟ گفتم نه گفت اره درسته بعد مامانمو تعقیب کرده بود چون مامانم هرروز میره پارک پیاده روی دیده بود من باهاش نیستم بهم گفت خدا رحمت کرد که امروز با مامانت نبودی وگرنه میفرستادمت بیمارستان ، میگفت حالا که واسه من نبودی نمیزارم زندگی کنی و باید ازم بترسی شبش اومد جلو خونمون اصرار اصرار که بیا بیرون حرف بزنیم خانوادم نذاشتن اینم عصبی شد کلی حرف بد زد مامانمم حالش بد شد بردیمش بیمارستان از ساعت هشت شب تا دوازده ، بعد دیگه تا امروز خبری ازش نشده نه زنگی نه پیامی اون دفعه میگفت من رفتم دادگاه شنبه احضاریه میاد و فلان بعد اون سری گفت که من وکیل گرفتم گفته باید توافقی جدا بشین ، حالا امروزم که شنبست استوری گذاشته رفته بوشهر😂عوضی اون داره خوشگذرونی میکنه من دارم پیر میشم همینجا از غصه و ناراحتی یک هفتست زندگیم بهم ریخته خوابم خوراکم روزا از دستم دررفته سردرگمم اون کثافط داره خوش میگذرونه میره مسافرت ، هزاربار التماسش کردم منو ببره تفریح مسافرت میگفت پول ندارم حالا پولدار شده احمق
یه روزم میرسه بیاد منت بکشه من محل سگ بهش نزارم میرسه اون روزی که من میرم مسافرت و تفریح اون بشینه غصه بخوره که کسی رو که عاشقش بوده رو از دست داده
هیچوقتتتت واسه هیچکس بد نخواستم اما ایندفعه دل کل خونوادمونو شکست بابام یه گوشه مریض شده افتاده مامانم هرروز گریه میکنه خودمم که اوضام خرابه از خدا میخوام سرشون بیاره سر خودشو خانوادش که انقدر بیخیالن