از روزی که خودمو شناختم ارامشی ندیدم بابامو پای پیکنیک وتریاک دیدم کتک خوردنای مامانمو دیدم بحد مرگ مامانمو میزد سر چیزای الکی شبا با صدای چرت و پرت گفتنش وکتک زدنش بیدار میشدیم با گریه باز خوابمون میبرد مامانمو از خونه مینداخت بیرون درو قفل میکرد مام نمیتونستیم حرف بزنیم یبار یه مسافرت نمیبرد و نمیبره حتی یه پارک نمیبرد ونمیبره با هیچکس حق رفت و امد نداشتیم الانم مامانم و خواهرم همچنان ندارن انچنان فقط خواهر برادرای خودش اونام که بدرد نخور هیچ وقت نذاشت دوستی داشته باشم نذاشت برم بیرون بازی کنم حتی با پسر عمم هم بازی میکردم دعوام میکرد کتک میزدتو جمع تحقیرمون میکرد کتکمون میزد بدوبیراه میگفت
مامانم انقد بی کس وبدبخت بود و اینم اذیتش میکرد مامانمم سر من خالی میکرد منم سر هر چیزی کتک میخوردم کبود میشدم هیچ روزی نبود من تو اون خونه اروم باشم شوهر کردم مشکلات زندگی خودم بس نیست غم زندگی مامان وخواهرمم هست بعد اینهمه سال ادم نشده
هیشکی دوسش نداره طرف خواهر برادراشه اونا ولی همیشه پستشو خالی کردن پشت سرشون غیبت میکنه جلو روشون چاپلوسی همرو میندازه گردن مامانم مارو دشمنش میدونه منو بیشتر خسته شدیم یه خوبی نداره دلمون به اون خوبی خوش باشه همش بدی بوده و هست ظلم بوده و هست از ته قلبمون از خدا میخوابیم بمیره ...خسته ایم دیگه نمیتونیم تحمل کنیم هیچوقت نشد بگه افرین شما راهتون کارتون درسته همیشه ایراد گرفت هر چی شد انداخت گردنمامانم گف تو ننه نیستی بگی بشون ...
مامانمم ایرادایی داره که کلافم کرده من تازه زایمان کردم دلم میخواد با بچم کیف کنم نمیخوام درگیر مشکلات خانوادم باشم ولی نمیتونمم دل مامان و خواهرمو بشکنم بگم پیش من نگید از غماتون بگمم باز دلم پیششون ...نگید طلاق از مرد وحشی نمیشه طلاق گرفت با وکیل صحبت کردیم گفت نمیشه بنظرم ولی بشه هم چندین سال طول میکشه پیرتون درمیاد با توضیحاتی که دادید