وای وقتی یادم میفته تن و بدنم میلرزه
منو شوهرم پنج سال دوست بودیم خلاصه میگم خیلی سختی کشیدیم تا بهم برسیم بعد از اینکه اومدن خاستگاریم پسرعمم بهم پیام داد دوستت دارم به خاستگارت جواب منفی توروخدا من خودمو میکشم فلان میکنم از وقتی شنیدم خاستگار داری حالم بدِ تو پادگان اضافه خدمت خوردم تصادف کردم تشنجام شروع شده منم گفتم منو شما اصلاااا بدرد هم نمیخوریم از هیچ نظر بهتره این مسیلرو هیچ جا دیگه بازگو نکنید گفت من میدونم بخاطر اینه که من پشتوانه ندارم یا شما وضع مالیتون بهتره گفتم اصلا ربطی نداره من ادم پولکی نیستم منو شما از لحاظ شخصیتی و اخلاقی بدرد هم نمیخوریم دیگه هیچوقت پیام ندین من دارم به کس دیگه ای فکر میکنم و میخوام وارد زندگیم کنمش ، بعدش عمم چندین بار با مامانم حرف زد که محمد (اسم پسرعممو میذاریم محمد) روزگار منو سیاه کرده به دخترت بگو رو چشمام نگهش میدارم
مامانم گفت نه( مثلا من بهار)بهار میگه من عمرا با فامیل ازدواج کنم.
اینم بگم قبلنم پیام داده بود شوهرم فهمید و از اون موقع دیگه حساس شد و به خونش تشنه شد .
دیگه پسرعمم بهم پیام ندااااد تا روز عقدم میخواستم برم آرایشگاه شوهرمم پایین تو ماشین بود.....
هستین بقیشو بگم؟تایپ کردم تند میذارم