اگه قدرتشو داشتم برمی گشتم به گذشته هیچ وقت برای یه باریکلا واحسنت پدرم جون نمی دادم سرمو مینداختم وموفق می شدم تو اون روزهایی که داداشام از مهربونیم سو استفاده می کردن وهرموقع دوست داشتن باهام قهر می کردن می رفتم سی خودم ومی گفتم به درک پدرشوهرم رو باید بگم اون همه نیش بهم زد خدا آنچنان بلایی سرش آورد که دلم خیلی وقته خنک شده و اما شوهرم تو اون روزهایی که تنهام میذاشت ومی رفت خونه شون برای شب نشینی کاش حتی یه ثانیه هم منتظرش نمی موندم راحت سرمو می ذاشتم ومی خوابیدم من اصلا به انتقام فکر نمی کنم من از سادگی خودم دارم میسوزم انتقام ارزشی برام نداره