یکبار دوستم گفت داره تو کوچه با موتور میگرده فوری یه چادر گل گلی سرم کردم و رفتم دم در و کلی دلم ضعف رفت ولی یادم رفته بود کلید واحد رو بردارم و کل خانوادم دم در موندند و به طریقی در رو باز کردند
یکبار هم دوستم گفت میره دنبال خواهرش توام بیا بریم دنبال خواهرم تا ببینیش رفتم و دیدمش و حسابی ذوق و شوق کردم
هر زمان که پدرم رو میدید میومد و باهاش کلی صحبت میکرد
یکبار هم با پدرش خونمون اومده بود برای عیادت پدرم
یکبار هم اومده بود چیزی ببره از خونمون که ضربان قلبم رفته بود بالا و دست و پام می لرزید وقتی اومده بود نزدیکم داشتم سکته میکردم و خواهرم هم متوجه شده بود چند لحظه خیره به هم بودیم و انگار میخواست چیزی بهم بگه ولی حیا نمیذاشت
زمانی که کربلا رفته بود و من بنرهاش رو دیدم که عکسش روش بود دلم ضعف میرفت براش یکبار هم از مدرسمون رد شد که تا دیدمش تپش قلبم بالا رفت و دلم میخواست بهش بگم ولی غرورم گفت نه و همینطور شرم و حیا
همه اینها نزدیک چند سال طول کشید و اون کسی بود که حاضر بودم براش جونمم بدم و همش خوابش رو میدیدم ولی هیچ وقت با کسی دوستی نکردم برعکس هم سن و سالهام چون تنها کسی که دوسش داشتم اون بود و حتی دوست نداشتم به یادش هم خیانت کنم
گذشت و اون رفت سربازی و من سال آخر دبیرستان بودم که رسید به اون اتفاق منحوس و تلخ و دردناک...