سلام دوستان وقت بخیر از این اتفاق به غیر از عشقم و چند نفر کسی خبر نداره ولی خواستم اتفاقاتی که برام تو مدت عاشقیم افتاد براتون تعریف کنم...
چند سال قبل ما برای ساختن خونمون جابه جا شدیم و رفتیم کوچه بغلی چند وقتی گذشت که متوجه پسر همسایمون شدم که خیلی به دلم نشست و همیشه با دوستش که خونه بغلی ما میشد رفت و آمد داشت و مدرسه میرفت اوایل هر روز عصر که تعطیل میشدم نمیخواستم توجه کنم و درگیر بشم چون سنم کم بود ولی وقتی میدیدمش دلم ضعف میرفت و فهمیدم عاشق شدم
یکبار که با دوستم میرفتم از کتابی که دستش بود فهمیدم یکسال ازم بزرگتره همیشه میدیدمش و به عشق دیدن اون مدرسه رو میگذروندم
گذشت و برگشتیم خونه خودمون ولی از عشق من کم نشد به همکلاسیم گفتم دوستش دارم گفت براش نامه بنویس من نوشتم ولی بهش ندادم چون میگفتم دختر غرور داره و خوب نیست خودش رو کوچیک کنه همیشه تایم تعطیلی مدرسمون با هم بود و تو راه و سرکوچه میدیدمش و دلم براش ضعف میرفت خونه ما دقیقا روبرو خونه قبلیمون بود و ساختمون ما از اونها بلدتر من همیشه عصر چون می دونستم با موتور خیلی کوتاه میره میچرخه و عاشق حرکات نمایشیه از بالاپشت بوم نگاهش میکردم و دلم براش ضعف میرفت خیلی دوست داشتم بهش بگم اونم همیشه بهم توجه داشت ولی چون پدرامون دوست بودند حس خجالت داشتیم
کار من همیشه این بود که ببینمش و جایی برم که اون اونجاست