بچه ها لطفا این داستانو بخونید و نظرتونو بگید
من تو شرکتی کار میکردم و شخصی بود ک دو سال منو دوست داشت ، اما تو شرکتی ک من بودم خیلی بد میدونستن که دو نفر با هم اوکی شن و به شدت برخورد میکردن با این موضوع …ما تو این دوسال جفتمون مدیر ارشد شدیم و سمتمون رفت بالا تا اینکه بعد از دوسال این شخص اومد به من گفت ک منو دوست داره، می‌خواد با هم باشیم ، منم دوسش داشتم اما بهش گفتم اگه مدیر کل بفهمه بد میشه برامون… شروع کرد قلدرم قلدرم که نه من هرکسی هرچی بهم بگه پای تو هستم ، منم وقتی انقدر اطمینان رو دیدم شروع کردم رابطرو. هشت ماه ما باهم بودیم ، و بعد از هشت ماه مدیر کل متوجه شد … به شدت با جفتمون برخورد کرد ، من چون خیلی دوسش داشتم پای رابطه وایسادم و حتی از شرکت اومدم بیرون ، اما اون ترس افتاده بود به دلش و من تا متوجه این ترس و دو دلی شدم خودم کشیدم کنار ، با همه سختیش ! دوباره بهم پیام داد و برگشت ، گفت من اون موقع تحت استرس بودم ولی الان دیگه هرطور شده وایمیسم . منم به اعتماد حرفش دوباره شروع کردم ، شروع کردیم اما مدام ترس تو دلش بود، کارش رو تو اولویت گذاشته بود ..مدام بحث ، مدام داستان … دیدم نه این واقعا منو دوست داره اما میترسه ، جنگیدنو بلد نیست … به منم میگفت یه هفت هشت سال صب کنید بعدش ازدواج کنیم، هفته پیش یه بحث شدیدی راه افتاد که به من برگشت گفت تو هیچوقت ثابت نکردی که منو دوست داری!!! فکرشو کنید من قید یه کار سه چهار ساله که توش درآمد دو رقمی داشتمو سر این ادم زدم و اینو به من گفت …به قدری ناراحت شدم ک کشیدم کنار ، حالا بعد از گذشت یک هفته هنوز ته دلم دوسش دارم … شما باشید حاضرید برگردید به این رابطه ؟؟ اگه نه چطوری فراموش میکنید؟
