5
تا اسفند 400 که بابام راضی شد اما کلی شرط و شروط گذاشت و گفت باید بهم ثابت بشه این پسر تورو میاد یا نع.
قرار شد 11 فروردین 1401 ماهان و خانوادش بیان خاستگاری من😔
تا اون شب کزایی رسید. شبی که بدترین و بهترین اتفاز زندگیم باهم افتاد. ولی من حاضر بودم ما هیچوقت بهم نرسیم ولی اون زنده بمونه...
اون شب ماهان و خانوادش(پدر و مادر و عمه و عموش و خاله داییاش و همسراشون) اومدن خونه ما.من نمیدوستم ولی اون شب فهمیدم مثل اینکه رسم داشتم با کل تیر و طایفشون برن خواستگاری باید همه دخترو بپسندن که مشکلی بعدا پیش نیاد😶 الهی واسه قد و بالاش بمیرم اون شب عین ماه شده بود. با کت شلوار مشکی و پیراهن سفیدش و کروات مشکیش😭
اون شب بابام شرطایی گذاشت که خودم داشتم شاخ در میاوردم.