سلام . بچه ها من با یه خانمی دوست صمیمی بودم ، حدود ۱۰ سال . خیلی روابط نزدیکی داشتیم و کلی با هم همفکری میکردیم و هر روز تلفنی حرف میزدیم . در کل بدرد هم میخوردیم . من مدلم اینجوریه که نمیخوام فقط حرف بزنم دوست دارم واقعا زندگیم پیشرفت کنه و مشکلاتم رو حل کنم . تا حدی هم شده . تا یه جایی صحبتها کمک میکرد و لازم بود ، از یه جایی من حس کردم خودمون هم اشکالاتی داریم که تا حل نشه زندگی پیشرفت نمیکنه و داریم دیگه تکرار میکنیم یکسری مسائل رو . کم کم داشتم کلافه میشدم چون هر چی میگفتم رو خودت کار کن معلوم بود قبول نداره ، چون میگفت وقت نمیکنم و ... در صورتی که من میدونستم اصلا اینو قبول نداره که خودشم اشکالاتی داره ، سعی میکردم تا جایی که میشه با دلیل بهش بگم فلان مورد اونجور که او فکر میکنه نیست گاهی کلی وقت میگذاشتم براش توضیح میدادم و خیلی تکرار میکردم رو خودت کار کن ، فقط دو هفته ، خوب انتظار داشتم یه کوچولو روش اثر بگذاره ولی بعد که زنگ زدم حالشو بپرسم ، تو تابستون بار آخر که حرف زدیم دیدم تازه داره ازیکی دیگه میناله که فلان کار رو کرده و ناراحتم . منم کمی برام عجیب بود که حالا اون آدم که سالهاست قطع رابطه ای مهم شد ؟؟؟ تا اومدم حرفی بزنم ادای حرف زدن منو پشت تلفن درآورد و کاملا متوجه شدم چون باهاش همراهی نکردم بهش برخورده . ولی از اینکه ادامو درآورد حسابی بهم برخورد . بهش گفتم ناراحت شدم اونم گفت منم از اینکه درکم نکردی ناراحت شدم . منم راستش دیگه این آدم از چشمم افتاد و نه بهش زنگ زدم نه تلفنش رو جواب دادم تا الان .
حالا برام عجیبه چقدر کسی که از خواهر بهم نزدیکتر بود از چشمم افتاد ؟ قشنگ ازش بدم اومد. الان بعد ۲ ، ۳ ماه هر روز خدا رو شکر میکنم که باهاش ارتباطی ندارم . چرا انقدر ازش بدم اومده ؟ عادیه؟
هی منتظرم یه روز بیدار شم بگم دلم براش تنگ شده ، یا چرا کات کردم ؟ ولی برعکس ، همش میگم این آدم فرهنگ نداشت، چرا من خیلی زودتر از این ، وقتی دو سه بار ازش بی ادبی دیدم ولش نکردم ؟