تا ساعت سه و نیم جایی بود .
وقتیکه اومد گفتم بریم بچرخیم امروز و کلی برنامه ریزی کردم .
هی گفت تنهایی حال نمیده و فقط با ماشین چرخیدن مزه نمیده و به فلانی بگیم بریم به بهمانی بگیم بریم ، بریم خونه مامانم ، بریم خونه داییم و....
در حالیکه من از صبح گفته بودم دونفری باشیم امروز رو .
باز چندین بار تکرار کردم همیشه با دیگرانیم من حوصله م سررفته و دلم دونفره بودن میخواد .
اینقدددد گفت و گفت که نهایتا ساعت شش مجردی رفت بیرون .
خیلیییی اعصابم خورد شد خیلیییی
اصلاااا باورم نمیشد بره
گفت من برم پیش فلانی
منم فکر کردم اینقدر شعور داره که بفهمه من چی خواستم! گفتم خوددانی
یهو گفت من رفتم کاری نداری ؟!!!!