تاپیک قبلیم هست ولی خلاصه طور میگم
ماجراهای تو تاپیک قبلی هست ولی خب اینجا براتون کامل میزارم (هفته قبل جاریم زد تخت سینه و هلم داد ب من گفت خدادمیدونه تو آدم خوبی نیستی برا همین تا حالد بهت بچه ای ندادی تو لیاقت مادرشدن نداری 💔با این حرفش دلم سوزوند خیلی ماجرا اینجوریه هست ک کلا این برادرشوهر و جاری نمی سازن باهم مدام دعوا و بحث خانم میزاره میزه باز برادر شوهرم باید بره دنبالش دیگ اینا بعد ما ازدواج کردن و صاحب بچه شدن دیگ برا نگه داشتن شوهر بچه آورده بچه اش ۴ ماهه نیم ، خلاصه دعوا ک داشتن عصر میخوان بچه رو ببرن دکتر ک جاری از فرصت استفاده میکنه و سریع بچه رو میزاره رو پا برادر شوهرم و شروع میکنه ب دویدن تو خیابون و ی ماشین سریع دربست میکنه تا شهرشون، این برادر شوهر هم هر چی بدو میکنه با بچه تو بغل دیگ نمی رسه بهش
مادر شوهرم ک تا میشنوه عروسش رفته اونم دیگ میره دنبال عروس ، برادرشوهرم دیگ سرکار هم بابد میرفته آقا منم ک هفته قبل بستری بود کلا از جام نمیتونستم پاشم خلاصه تا سر پا شدم دیدم زنگ آیفون خونه ب صدا در اومد خلاصه میبینم برادرشوهرم با بچه تو بغل این بجه اینقدر جیغ و گریه چشماش قرمز شده بود و گرسنه بود مریض دیگ اینقدر گرسنه بود ک انگشتش تو دهنش بود آقا منم بهم گفت اگه لطف کنی بچه نگه داری کسی نیست بزارمش منم گفتم باشه دیگ تا بچه بغل گرفتم بچه دستش انداخت ب سینه ام این بچه اینقدر گرسنه
دیگ آقا بعدش بردیم دکتر بچه رو دارو هاش و شیرخشک این بجه اصلا نمیخورد شیرخشک ب زحمت شب ها من کلا راه میبردم تو بغل شوهرم و برادر شوهرم اصلا آروم نمیگرفت خلاصه ک یک هفته من بچه نگه داری
اخر این قدر من و شوهرم و پدر شوهرم ب برادر شوهرم گفتیم برو دنبال زنت ک تا دیروز آوردنش ک محکم بچه از بغلم گرفت و هلم داد ک گفت تو حق نداشتی از بچه من نگه داری وشوهر بیاری خونت براش غذا بپزی و اینا
تو ادمی پستی هستی برا همین تا حالا خدا بت بچه نداده تو لیاقت نداری
شوهرم اینجور مواقع میدونه من سست میشم هیچی دیگ خودش جوابشو داده دیشب بهم گفت وفتی اشک هام پاک میکرد ک دیگ گریه نکن برا ی حرف آدم بی ارزش گفت دیگ نمیخوام ک بیاد خونه ک باز بعد این همه خوبی تهشم جوابت این باشه با این وضعت از بچه خانم نگه داری کردی و گفت من شرمنده خوبی هاتم خانوم💔😭دیگ از بس من گریه میکردم خودش هم شروع ب گریه کرد 🥺🥲💔😭😭
هیچ جوره آروم نشدم
و اماااااااا امروزززززززززز👇👇👇
بماند من بعد چند روز ک بیمارستان بستری بودم
امروز گفتن ختم یکی از فامیل ها شوهرمه دیگ از بیمارستان اومدم آماده شدم ک بریم
جاریم تو جمع تنه بهم زد ک من تعادلم از دست دادم افتاد بودم
برگشت خندید گفت ببخشید متوجه نشدم بچت ک نیفتاد🤦♀️😭 البته ک یادم نبود تو بچه دار نمیشی 💔
هیچی نتونستن تو جمع بگم هیج
خونه هم امدم ب شوهرم نگفتم هیجی
چیکار کنم دیگ خیلی من کلا سرد و رسمی ام باهاش