از دست بچه هام، چقدر سر به سر هم میزارن
الان پنج ساله تب داشت براش شیاف گذاشتم.
میگه حالم بهتره بلند شم
اون یکی میگه نه بلند نشو شیافت میافته.... اون طفلکم مثل مجسمه پاهاشو جفت کرده دراز کشیده سفت و سخت...هرچی میگم نمیافته، میگه نه میافته....
یا پسرم بزرگه دو شب پیش طبقه پایین پشت کامپیوتر بودم، اومده میگه برا دخترات فیلم گذاشتم ببینن و بخوابن
گفتم چی گذاشتی ....میگه از تاریکی نترس....
بدو اومدم بالا که برقو خاموش کرده تلوزیونم روشن خبری از دخترا نیست، صدا کردم طفلکی ها عین گنجشک از اتاق اومدن بیرون، از ترس نتونسته بودن تلوزیون رو خاموش کنن.
گاهی فک میکنم این بچه هرچی قدش بلندتر میشه خون به مغزش کمتر میرسه.
یادم میاد بچه بودم مسئولیت کوچکترها با من بود. اذیتشون نمیکردم...