بچها ی خانومی بوده بچش دنیا اومد دختره موهاش سفیییید سفییید سفییید
بعد این خانومه تا یمدت درباره این هیچی نمیگفت فقط همیشه گریه میکرد و ما نمییدونستیم چرا از گربها هم میترسید و هرموقع میدیدشون میزد زیر گریه 😐
تا ی روز گفت من حامله که بودم تیله ی ی گربه سفیدو با چوب زده بودم چون میومد تو حیاطمون منم تو موقع حساسی بودم😐😐
بعد ی شب خواب دیده ی گربه سفید بزرگ بالا سرش بوده و بچشو میبره بعد ک بچهه دنیا میاد این فک میکنه همون تیله گربهه نفرینشون کرده
دومی هم ی دخترع بابابزرگش میمیره از اونجایی که عاشق این احظار و اینا بوده با قرانن و سوره و اینا ی جنو توی ی خونه قدیمی توی پایین های شهر خرابه های شهر میره و با چندتا از رفیقاش احظار میکنه و میگه ما فک میکردیم بابا بزرگمه میگفت دیگ خدافزی کردیم و.. اون جنه نرفته بود :)
یک ماه بعدش خاهرش گم شدع بود و بعد چند روز پیداش کردن ک ناخناشو کشیییده بودن از بدنش
و خاهره هیچییی یادش نمیومده
خودش شبا ی چیزاییو بغل تختش میدیده که عکسای کارایی بوده که طول روز انجام داده
مامان باباش اهنگ با صدای بلند از توی سالن میشنیدین و فک میکردن کع دختراش دارن اونجا اهنگ گوش میدن و بعدا میفهمن دقیقا دخترا اون موقع خواب بودن :///
و یه شب باباشون بر اثر خفگی میمیره و صورت تیره و کبودشو صبح مامانشون میبینه:(
و اینکه اون جنه گفته رفتم اما در اصل نرفته بوده و همراه اینا برگشته بوده ب خونشون
دختره هم کاملا دیوونه شده و این وسط خاهرشون مونده و مامانشون و خاهره میگ من مطمهنم این هنوز کارش با ما تموم نشده