هیچوقت یادم نمیره.
عروسی دخترداییم بود.۱۴ ۱۵ سالم بود
مامانم یه بلوز کاموای یقه اسکی گلبهی رنگ پوشونده بود.
یه دامن بلند استرچ رنگ گوه بخدا فقط رنگ گوه رو تصور کنید.
از زیر دامن یه شلوار پارچه ای دمپا گشاد.
الان این لباسهارو تصور کنین یه دختر لاغرمردنی سیاه با موهای خیلی بلند تا باسن و فرق وسط با کش جوراب ببنده بپوشه .
تصور کردین؟؟
تازه دیدم یکی از معلم هامون همسایه داماد بودن اومده بودن حنا بندون.
فرداش نمیتونستم تو روی معلم نگاه کنم.دوست داشتم اون شب زمین دهن باز کنه من برم توش.
فقط تو اون مجلس من اونجوری بودم.
مامانم شور مذهبی بودن رو درمیاورد .
اصلا بهمون نمی رسید.
با اینکه خودش لباسای خوشکل و قشنگ میپوشید و همه انگشت به دهن میموندن.
بخاطر این کاراش که به ما نمیرسید من خیلی تو جمع منزوی بودم
.