2733
2734

۴ ، ۵ ماه که نامزد بودیم ، من همش اونجا بودم ، بخور و بخواب 😄 تازه اتاقشون هم داده بودن به ما 

.♡You are enough. ♡                                                متاهل، عاشق موسیقی  ، فیلم و کتاب و هرچیز قشنگی...
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



اوایل ماهی دوبار هر دفعه هم دوروز میموندم

بیشترین تایمی که تو زمان عقد موندم ۴ روز بود اونم عید بود🥲

خدا جونم،من به معجزه تو اعتماد دارما:)❤️میشه همیشه نگاه قشنگت رو زندگیمون باشه 🥰میدونم که همیشه هوای این بنده حقیرت رو داری!🥲                                                                          
2731

ی سال عقد بود نهایتش شاید ۱۰ بار مونده باشم اونم ب دلایل واجب

بله پیش هم خابیدیم

خوشحالمم ک نموندم

فقط 19 هفته و 2 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
میدونی؟خیلی نگرانم:)حالا نوبت منه ازتون بخوام واسه سلامتی تو دلیم صلوات بفرستید💙

من ۶ ماهه عروسیم شده

شوهرم بخاطر کارش دو هفته میرف

دو هفته میومد

و من اون دو هفته رو خونه اونا میموندم

گاهی مهمون میرفتم خونه پدریم😂


شبا با هم اتاق طبقه بالا بودیم

خیلیم راضیم

همونا خاطره بود

2740

من سه ماه عقده بودم کلا شاید سه جهار بار شب موندم الان بعد سیزده سال ازدواج  میگم کاش همون سه  چهار  شب هم نمیموندم حس میکنم دختر اونجا بمونه سبک میشه  البته این نظر منه باز بستگی به خودت داره 

ب موقش تیکه میندازه حالا ببین

نه لزوما من دو سال عقد بودم هر هفته یه شب خونشون میموندم شوهرمم دو شب تو هفته خونه ما میموند هیچ کس از طرفین هم مشکلی نداشت هنوزم که هنوزه مادرشوهرم کلی اصرار میکنه که شب خونشون بمونیم

خوش میگذره دورهمی

من میمونم ولی مادرشوهرم خیلی خستس و خجسته یه شام بزور میپزه😩

من تنها برم کوکو میزاره جلوم منم البته خیلی کم میرم میبینم حوصله غذا پختن نداره

ولی اگه خواهرشوهرم و برادرشوهرام باشن نه حتی دو نوع میپزه

۱سال و ۳ماه عقد بودم . هفته ای یکبار وسط هفته میرفتم در حد نیم ساعت خونه مادرشوهرم میشستم و میومدم .هفته ایم یکبار شام میرفتم . شبا نمیموندم چون خونمون یه کوچه فاصله داره

فرزندم، دلبندم ،عزيزتر از جانم از ملالتهاي اين روزهاي مادري ام برايت ميگويم... از اين روزها که از صبح بايد به دنبال پاهاي کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگيرم تا زمين نخوري.به کارهاي روي زمين مانده ام نميرسم اين روزها که اتاقها را يکي يکي دنبال من مي آيي، به پاهايم آويزان ميشوي و آن قدر نق ميزني تا بغلت کنم، تا آرام شوي.اين روزها فنجان چايم را که ديگر يخ کرده، از دسترست دور ميکنم تا مبادا دستهاي کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتي و نااميدي سر برگرداندنت را ميبينم که سوپت را نميخوري و کلافه ميشوم از اينکه غذايت را بيرون ميريزي.هرروز صبح جارو ميکشم، گردگيري ميکنم، خانه را تميز ميکنم و شب با خانه اي منفجر شده و اعصابي خراب به خواب ميروم.روزها ميگذرد که يک فرصت براي خلوت و استراحت پيدا نميکنم و باز هم به کارهاي مانده ام نميرسم...امشب يک دل سير گريه کردم.امشب با همين فکر ها تو را در آغوش کشيدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهاي پيش رو فکر کردم و غصه مبهمي قلبم را فشرد...تو روزي آنقدر بزرگ خواهي شد که ديگر در آغوش من جا نميشوي و آنقدر پاهايت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور ميشوي و من مينشينم و نگاه ميکنم و آه...روزگاري بايد با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بيايي و من يک فنجان چاي تازه دم برايت بياورم و به حرفهايت با جان گوش بسپرم تا چاي از دهن بيفتد....روزي ميرسد که از اين اتاق به آن اتاق بروم و خانه اي را که تو در آن نيستي تميز کنم. و خانه اي که برق ميزند و روزها تميز ميماند، بزرگ شدن تو را بيرحمانه به چشمم بيآورد.روزي خواهد رسيد که تو بزرگ ميشوي، شايد آن روز ديگر جيغ نزني، بلند نخندي، همه چيز را به هم نريزي... شايد آن روز من دلم لک بزند براي امروز...روزي خواهد رسيد که من حسرت امشبهايي را بخورم که چاي نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ريخته و سوپ و بازي و... به خواب ميروم... شايد روزي آغوشم درد بگيرد، اين روزها دارد از من يک مادر به شدت بغلي ميسازد...! اين روزها فهميدم بايد از تک تک لحظه هايم لذت ببرم.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز