بچه ها بخاطر اینکه دلشون تنگ میشده بچمو میبردم خونشون تا ببیندش
حالا بخاطر بحث هایی که پیش اومده و مقصر بوده مادرشوهرم فضولی منو کرده بود منم به شوهرم گفتم شوهرم دید حق با منه رفت طرف داری منو کرد اونم بهش برخورده که پسرش باهاش بد رفتار کرده
خوب نیا فضولی نکن
با همه این چیزا چند روزی گزشت از اینکه شوهرم رفت خونشون طرف داری منو کرده بود
بعد چند شب شوهرم گفت بریم بالا خونه مادرم گفتم بریم ..رفتیم مادرشوهرم باهام سرد بود محل نمیداد ...حرف نمیزد با من
من سادم خیلی ساده فکر کردم خوشحال میشه بچمو ببریم ولی عقده ای بهش برخورده بود کرده بود خوبه بیا هر جور دوست داری رفتار کن انتظار داری به شوهرم نگم
رفتیم خونمون گفتم دیگه نمیرم خونش بی محلی میده حوصله ندارم
و دیگه نرفتم بیست روز گزشت...دخترش از راه دور میاد پیشش
و مادرشوهر زنگ میزنه به شوهرم بچرو بیار
شوهرم میگه بیاین خونمون ببینید و تمام
شوهرم خونه نبود
مادرشوهر اومد در زد گفتم بله اومد تو با لحن زشتی لباشو کج کرد گفت غریبه نیس والا
گفتم سلام خوبید چه عجب
جواب هیچ کدوم رو نداد
فقط پسرمو گرفت بغلش با اون حرف میزد ی دفعه دیدم در باز کرد گفت بریم پیش عمه
بردش گریه میکرد سریع آوردش و رفت
وووووو به شوهرم گفتم هر موقع خاستن نوه شون ببینن ببر بالا ببینن من نمیرم خونشون بی محلی میده
و دیگه نرفتم
نظر شما چیه بچه ها