زینب یه بچه ی خیلی ریز و کوچیک بود انقد کوچولو بود که اندازش از آرنج تا کف دست بود
همه میگفتن این سرما بخوره یه سر میره بهشت زهرا
ولی دیر به دیر مریض میشد
یه روز که زینب مریض بود بردن دکتر فهمیدن زردی داره(یه نوع بیماری مال نوزاداس که جوشای زرد در میاد رو صورتشون) زینب بستری شد تا یه هفته تو بیمارستان بود
قبل اینکه مرخص بشه دایی امینش(دایی دومیم) رفته بود خونه برای مامان زینب غذا بیاره برای زینب لباس بیاره
همین که دایی رفت زینب مرخص شد چون ماشینی نبود برگرده و امبولانس هم نبود مینا با بچه ی یه ماهش سوار ماشین نعشکش شدن و برگشتن خونه
بابای زینب بد اخلاق شده بود هی داد میزد مامان زینبو میزد
بعد یه مدتم چاقو برمیداشت اگه کسی چیزی میگفت روش چاقو میکشید
گذشت تا اینکه بخاطر چاقو کشی تو انزار عمومی رفت زندان وقتی هم که برگشت معتاد شده بود😔
از صبح به بهونه ی پیدا کردن کار میرفت دنبال الواتی و ظهر برمیگشت میخوابید تا فردا صب
هر وقتم میرفت لای روزنامه یه قمه میزاشت و میرفت
زندگی زینب و مامانش گذشت تا اینکع زینب دوسالش شد
مامان میناش دوباره حامله شده بود
یه شب قبل خواب مینا رفت دستشویی عبدالله پاشد اومد طرف زینب چاقوشو برداشت و افتاد به جون دختر دو سالش
با دسته ی چاقو تند تند میزد تو سر زینب و میگفت انقد میزنمت تا بمیری جوری هم میزنم که پزشکی قانونی تشخیص نده چجوری مغزت سوارخ شدِ😭💔🥺
مینا از دستشویی برگشت صدای جبغ زینبو شنید سریع رفت توی خونه دید عبدالله زینبو داره میزنه رفت بچشو از دست شوهرش گرفت