مینا(مامانم) یه دختر خوشگل بود یه دختر درسخون که پشت کنکورم بود(اون موقع هیجده سالش بود)
یه روز ترانه(مادربزرگم) به مینا گفت قراره برات خواستگار بیاد مینا که عاشق درس خوندن بود نمیدونست چی بگه حرفی نزد تا شب که خواستگارش اومد
از قضا خواستگار دوست داداش رامینش(اولین دایی من) بود
خواستگار مینا یه پسر خوشگل بود به# گفته مادر بزرگم#
اسم خواستگار مینا عبدالله بود (بابای بی شرف من)
مینا قبول کرد و خانوادش رفتن برا تحقیق
و فهمیدن پسر خوبی نیست ولی مینا از اون پسر خوشش اومده بود و تصیممشو گرفته بود *تصمیمی که منو سیاه بخت کرد*