سلام دوستان
منو شوهرم دو ساله عقد کردیم و کلی مشکلات داشتیم از شب عقدمون که مقصرش مادرشوهرم بود که میخواست مامانم و منو از چشم بندازه و دو ساله که چشم نداره منو ببینه و حسادت میکنه 😐😐
دیشب شام غریبان شوهرم ساعت ۹ اومد دنبالم که بریم شمع روشن کنیم 🕯️🕯️🕯️🕯️
ما تازه رسیدیم که بریم شمع روشن کنیم
خواهرشوهرم زنگ زد به شوهرم گفت کی میایی ؟؟ 😐
خواهرشوهرم رفته بود خونه ی مادرشوهرم
پدر شوهرمم رفته بود مسافرت
خواهرشوهرم به شوهرم گفت زود بیا خونه ما ام میخواییم بریم خونمون که مامان تنها میمونه میترسه 😑😑
در حالی که مادرشوهرم عادت داره
به شوهرم گفتم چرا یه کلمه نمیگی با زنم اومدم بیرون شام غریبانه 😓😓
اینم بگم که بار اولشون نیست
وقتی میریم بیرون زنگ میزنن شام بیا یا بیا بریم خرید
دیشب زهرمار جفتمون شد
از وقتی ام که خواهرشوهرم زنگ زد شوهرم برای من قیافه گرفته بود
وقتی منو گذاشت خونه باز بهم زنگ زد ب یا بریم بهت قول داده بودم محلمون و نشونت بدم
منم گفتم برو مامانت تنها نمونه من که تنها باشم عیبی نداره گفتم دیگه به من زنگ نزن
الانم هیچ خبری ندارم ازش
منم تو خونمون تنها بودم
اینم بگم که من هرچی بهشون محبت و خوبی میکنم پررو تر میشن
هرچی ام از خانواده ی شوهرم جلوی شوهرم تعریف کنم شوهرم بیشتر بهشون میچسبه
حتی دو ساله یه عروسی نمیگیرن😭😭😭😭😭