خدا شنوا و داناست
ولی کاری نمیکنه
من بهشون گفتم خودتون دختر دارید
کاری نکنید که همون سر دخترتون میاد
اما هیچی نشد هیچی
عروسی من ... منی که چندین و چندجلسه خودشون اومدن خواستگاری
بماند از صبح عروسی چی سر من اوردن
تو مراسم داشتیم میرقصیدیم
چندبار مادرش بلند کردن باهام برقصه هی نشست
دیگه دید کسی بلندش نکرد
سرش گرفت
باز کسی محل نداد
دراز کشید رو زمین زیر دست و پای ما
مثل غش کرده
اما نکرده بود
دهنش باز کرده بود و به سقف نگاه میکرد حرف نمیزد
حداقل نقشت خوب بازی کن ادم دلش نسوزه
هیچی دیگه اهنگ قطع کردم
همینطوری نشستیم
بعد هم مهمان ها فرستادیم شام
خانواده من شام نخوردن
نشستم گریه کردم تا صبح
خدای شنوا کجا جواب داد
دلم خوش بود به عروسی دخترش که هیچی نشد