من ٦٠ روزه زايمان كردم
البته تا ٢٠ روز بعد زايمانم خونه مامانم بودم اونم به اصرار خودش. تازه ميخواست بيشتر نگهم داره من چون شديدا دلم واسه خونه زندگيم تنگ شده بود برگشتم خونه ام
مامانم و خواهرام (١٧ ساله و ١٣ ساله)همراهم اومدن بازم من نميخواستم اونا بيان يا حداقل دلم ميخواست فقط مامانم بياد اما واسه اينكه دلشون نشكنه چيزى نگفتم گذاشتم بيان
دو هفته بعدش تصميم گرفتن برن اما يهو مامانم خواهرمو نبرد گفت بمونه پيشت كمكت كنه تو بچه دارى دست تنهايى و بچه اولته و فلان
شوهرم كه اصلا راضى نبود خواهرم بمونههى اصرار كه نذار بمونه منم چند دفعه به مامانم گفتم لازم نيست من خودم از پس كارام بر ميام اما مامانم اصلا انگار نه انگار يهو يه روز دو تا بليط گرفت رفت و خواهرمم نبرد با خودش
الان بيست روزه خواهرم اينجاست
از حق نگذريم خيلى زحمتمو كشيده همراه من بالاسر پسرم شب بيدارى كشيده كلى كار كرده تو خونه ام صبح تا شب ظرف ميشوره و كارامو ميكنه اما بخدا شوهرم ديگه خسته ام كرده هى ميگه چرا نميفرستيش بره اخه من چجورى بهش بگم برو دلش ميشكنه اون با خودش فك ميكنه من خيلى خوشحالم كه پيشمه مطمئنم بهش بگم برو خونتون ناراحت ميشه دلم نميخواد اينهمه زحمتمو كشيده احرش با ناراحتى بره از اونطرف شوهرم ديگه تحمل نداره خصوصا كه خونه ما كولر تو اتاق خواب نداره همگى تو هال ميخوابيم