2752
2734

کمکتون میکرد??? 5 ماهمه اصلا توفکرم نیس ن غذا ن مواظلت سرکلاژ کردم سرجام تنها زنگ میزنه اگ بگم فلان خوراکیو شوهرم خریده باهام دعوا میکنه میگه نخور یا واسه زایمانت بری بیمارستان دولتی رایگان

نبود اصلا راه دورم با کل خانواده ها فاصله دارم

بیشتر داداش مجردم پیشم بود ی مدت کوتاهم خواهرشوهر مجردم اومد

کور و کر عشقیم، تو کر من ز تو کر تر 🤨 تو خاک به سر هستی و من خاک به سر تر 🤔 گویندکه عشّاق جهان عقل ندارند 🤪 یعنی تو خری، من به مراتب ز تو خر تر🥴😐😒  با من حرف بزن خوشحال میشم😊❤👈🏻                                                                   https://harfeto.timefriend.net/16659465436185
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



2731

مثل همیشه یکی دوبار غذا داد پیره توقعی نداشتم

در یک شب از شب های زیبا خدا تورا در دستانمان قراررداد و مارو لایق تو دانست از ان پس تو به زندگیمان رنگ ومعناو مفهوم دادی...پسرمون دارا عشق زندگیه مامانو باباش   یه مردادیه جذاب   

مامان قشنگم

اصن مادرشوهر مگه میاد بشه مثل مادر خودت؟

چرا انتظار داری کمکت کنه؟خداروشکر یه مادر سالمی

به جای اینکه فک کنی مادرشوهرت چرا اینطوریه

بیا شوهرتو با سیاست و زنونگی که بلدی بکش سمت خودت

اونجوری هم برات همه چی میخره

و حتی اگه لازم باشه بهترین بیمارستان زایمان میکنی

اصن ارزش نداره خودت و نی نی کوچولو رو درگیر این ادمای بی ارزش کنی🥰

پیشاپیش مبارک باشه عزیزکم

مندبعد ۵ سال با کلی دارو و... باردار شدم

مشکل هم از پسرش بود 

اولین نوه اش بود 

۹ ماه خونه مامانم خوابیدم 

ی بارم نیومد 

ی بارم چیزی نیاورد 

گفت به خاطر کرونا 

در حالیکی از وقتی بچم به دنیا اومد می کفت در حسرت نوه مم 

نمیذارن ببینم 

خب اون موقع هم کرونا بود 

خیلی هوامو داشت طبقه پایینشم . غذا درست میکرد برام میاورد میدید حالم خوب نیست میگم چیزی درست نکن بیا بالا و ....

فرزندم، دلبندم ،عزيزتر از جانم از ملالتهاي اين روزهاي مادري ام برايت ميگويم... از اين روزها که از صبح بايد به دنبال پاهاي کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگيرم تا زمين نخوري.به کارهاي روي زمين مانده ام نميرسم اين روزها که اتاقها را يکي يکي دنبال من مي آيي، به پاهايم آويزان ميشوي و آن قدر نق ميزني تا بغلت کنم، تا آرام شوي.اين روزها فنجان چايم را که ديگر يخ کرده، از دسترست دور ميکنم تا مبادا دستهاي کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتي و نااميدي سر برگرداندنت را ميبينم که سوپت را نميخوري و کلافه ميشوم از اينکه غذايت را بيرون ميريزي.هرروز صبح جارو ميکشم، گردگيري ميکنم، خانه را تميز ميکنم و شب با خانه اي منفجر شده و اعصابي خراب به خواب ميروم.روزها ميگذرد که يک فرصت براي خلوت و استراحت پيدا نميکنم و باز هم به کارهاي مانده ام نميرسم...امشب يک دل سير گريه کردم.امشب با همين فکر ها تو را در آغوش کشيدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهاي پيش رو فکر کردم و غصه مبهمي قلبم را فشرد...تو روزي آنقدر بزرگ خواهي شد که ديگر در آغوش من جا نميشوي و آنقدر پاهايت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور ميشوي و من مينشينم و نگاه ميکنم و آه...روزگاري بايد با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بيايي و من يک فنجان چاي تازه دم برايت بياورم و به حرفهايت با جان گوش بسپرم تا چاي از دهن بيفتد....روزي ميرسد که از اين اتاق به آن اتاق بروم و خانه اي را که تو در آن نيستي تميز کنم. و خانه اي که برق ميزند و روزها تميز ميماند، بزرگ شدن تو را بيرحمانه به چشمم بيآورد.روزي خواهد رسيد که تو بزرگ ميشوي، شايد آن روز ديگر جيغ نزني، بلند نخندي، همه چيز را به هم نريزي... شايد آن روز من دلم لک بزند براي امروز...روزي خواهد رسيد که من حسرت امشبهايي را بخورم که چاي نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ريخته و سوپ و بازي و... به خواب ميروم... شايد روزي آغوشم درد بگيرد، اين روزها دارد از من يک مادر به شدت بغلي ميسازد...! اين روزها فهميدم بايد از تک تک لحظه هايم لذت ببرم.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز