سلام خانوما من شيش ساله ازدواج كردم و ي فرزند پسر دوساله دارم شهر غريب زندگي ميكنم و بدور از خانوادمم اما كل خانواده شوهرمم دورم هستن چند وقت پيش يكي از برادر شوهرام خونه خريد ك پولش كم بود مادر شوهر و پدر شوهرم اومدن خونه ما گريه و زاري ك فلاني دار و ندارش رو فروخته تا خونه دار بشه با دو تا بچع و كم اورده و كمكش كنين خلاصه ب خواست شوهرم كل طلاهامو بجز سرويس و طلاهايي ك پدرم برام خريد دادم و ماشينمونم فروختيم براشون تقريبا ي سال پيش
دو هفته گذشت ديدم جاريم گوشواره هاش گوششه گفتم اينارو نفروختي گف نههههه گوشام كيپ ميشن دردسر داره براممم ديگ دوتا سوراخ داره گوشش و دوجفت گوشواره يوقور
حرفي نزدم
ب هفته بعدش ديدم النگو انداخت دستش گفتم اينا چي؟؟؟گفت مال ابجيمه ميدونم ك الكيگفت
بازم حرفي نزدم
گذشت و گذشت تا مادرشوهرم رفت كربلا و برگشت ي شال سوغات اورد برام نشستم پيشش گفتم مامان با خودم گفتم كاش ب سلامت برگشتي ي انگشتر نقرع تبرك برام بياري بندازم دستم جا حلقه عروسيم
گفت پس حلقه عروسيت؟؟؟؟
گفتم مگ نبردين همه رو فروختين برا فلاني
گفت نهههه نبايد ميدادي من نزاشتم فلاني(جاريم)حلقه عروسيشونو بفروشن خودم پول دادم ك اونارو نزاشتم بفروشن
گفتم مگ من ادم نيستم مگ دل ندارم
اينو ك شنيدم اتيش گرفتم ن بخاطر طلا نبخدا اصلااااا فقط ب خاطر اينكه با اين همه محبت اينطوري منو دور زدن منم بدون خدافظي از خونشون زدم بيرون چند روزه بغض امونم رو بريده ب كسي نميتونم چيزي بگم خانوادم دورن نگران ميشن ب شوهرمم بگم طرف خانوادشو ميگيره ب من ميگن تو حسودي اگ حرفي بزنم
تروخدا ارومم كنين بگين چ كنم😔😔😔😔😔