و انتظاری ک به پایان رسید...🐰

اوووووف نمیدونم باردارم،نیستم 

مگه میشه بعد از سقط آزمایش الکی نشون بده بتام مثبته؟

اونم ۶هفته از سقطم گذشته سونو بعد سقطمم سالم بود 

یعنی ممکنه هورمونهای بارداری قبلیم تو بدنم مونده باشه 

خدایا تورو به بزرگیت قسم میدم 😔

تورو به مهربونیت...

همسرم الان رفته جواب بتا رو بیاره کاش بتام رفته باشه بالا 

کاش بگه اره بارداری 😭

کاش تموم بشه این ترس و استرس 

خدایا 

خواهش میکنم 😔😔😔

خیلی خوشحالم خیلی 

خدایا شکرت 

بتا مثبت بود 

انشالله ک دامن همه منتظرا سبز بشه 

شب اول محرمه 

تنها حاجتم اینه ک بچه ام رو برام حفظ کنه 

هفت هفته ام هنوز 

یا امام حسین ازت می‌خوام باصدای قلب بچه ام خوشحالم کنی 😍

پارسال همین موقع حرم امام رضا بودم 

قربونت برم ک حاجتمو بهم دادی 😭

تا نوزدهم دل تو دلم نیس 

ترس وجودمو گرفته نمیدونم چیکار کنم 

کاش چشامو ببندم یهو ببینم شده بیستم یهو بم بگن صدا قلبشو دیروز شنیدیم ک بگن بچه ات سالمه 

خدایا به بزرگیت قسم بچمو برام حفظ کن بچم صحیح و سالم باشه 

خدایا تورو به امام حسین قسم 

به این محرم قسم 

خدایا تورو به امام زمان😔

قلب بچه ام بزنه فقط 

فقط سالم باشه 

هیچی ازت نمیخوام دیگ 😭

خدایا حالمو میبینی؟

به خودت قسم دیگ تحمل این همه دردو نداره می‌دونم ک الان قلب بچه ام داره میزنه می‌دونم😍

امروز فهمیدم قلب بچه ام تشکیل شده قربونش برم الهی 

خدایا شکرت 

بچه ام شش هفتشه😍

باز اومدم حرف دلمو بزنم آروم بگیرم 

امروز نه هفته  و پنج روزمه خدایاشکرت 

ولی استرس رو چیکار کنم؟

تا چندروز پیش حالت تهوع داشتم اما الان قطع شده نگرانم 

خدایا میشه خواهش کنم بچمو صحیح و سالم بغل کنم؟

خدایا سه هفته دیگ انتی دارم استرس دارم میگم نکنه زبونم لال بچه ام مشکلی داشته باشه نکنه چیزیش شده 

خدایا قربون بزرگیت برم خودت مواظب بچه ام باش 

خداجونم سلاام 

خدایا درد دارم😭زیردلم درد می‌کنه نکنه ....نه توروخدا😭😭

بچه ام چیزیش نشهههه😭خدایااا تو رو به بزرگیت قسمت میدم😭😭😭😭حال دلمو میبینی،میبینی چی به روزم اومده 

بعد از گذشت ۸ماه باز اومدم 😍دخترکم ۱۴۰۲/۱۲/۲۹دنیا اومد دقیقا شب سال تحویل عجله داشت برا اومدن دورت بگردم تمنای مامان

۱۴۰۱/۱۲/۲۹

دختر مامان بدون ک خیلییی دوستت دارم دقیقا الان ۵ماه و ۲۰روزته😍

آخر ماه فرشته کوچولوم یه سالش میشه چ زود داره میگذره😍تو این یه سال چ سختی ک نکشیدم ولی همه اینا به وجود نازنینت می ارزه مامانی 

دیروز تولد گل دخترم بود 😍مامانی دورت بگردم ک یه سال خوشبختی رو بهم نشون دادی 

یه سال خیلی زود گذشت🥺😍

خاطره زایمانم برا گل دخترم 

من تاریخ زایمانم برا ۱۳فروردین بود مامانی تو قرار بود ۱۳ به دنیا بیای من یادمه توی ۳۸هفته بودم کل وسایلمو آماده کرده بودم ساک هم بسته بودم ۲۸ اسفند رفته بودم وسایل بگیرم رنگ مو هم گرفتم رسیدم خونه دیگ گفتم عمه بزرگه ات موهامو رنگ کنه موهامو رنگ کردم چندتا عکس انداختم یکم به خودم رسیدم شبش مادربزرگت نمی‌دونم داشت سبزی پاک میکرد فک‌کنم ساعت ۹بود رفتم پیشش یهو یه حالتایی اومدم سراغم حس میکردم خودتو سفت می‌کنی برا اولین بار اینجور میشدی انگار حسم می‌گفت وقت زایمانمه ناراحت بودم چون نمی‌خواستم اسفند دنیا بیای ولی بعد میگفتم نه بابا طبیعیه این چیزا هنوز تا ۱۳وقت دارم ،بابات یادمه دوروزه چادر بود با دوستاش ولی همون شب چادرو جمع کردن ساعت ۱۲برگشت خونه بش گفتم شهاب حس میکنم امشب می‌خوام زایمان کنم گفت چرا میگفتم درد خفیف دارم تمنا خودشو سفت می‌کنه هرچند دقیقه میگفت انشالله وقتش رسیده باشه من عصبی میشدم میگفتم بخدا اگه امشب فردا زایمان کنم من میدونم و تو می‌گفت به من چه آخه ،نزدیکای ساعت ۲شب ک خوابید تازه چشمشو بست داشت می‌خوابید من داشتم تو گروه با دوستم چت میکردم بش میگفتم شیرین یه همچین علائمی دارم بعد انگار واژنم زیادی خیسه گفت طبیعیه گفتم آخه یجوریه حالم یهووو وسط چت کیسه آبم پاره شد خیلیییی ترسیدم زود باباتو بیدار کردم گفتم کیسه ابم پاره شد اونم خیلی ترسید سریع رفت مادربزرگتو بیدار کرد همه بیدار شده بودن من تند تند وسایلمو جمع کردم رفتم حموم کردم و راهی بیمارستان شدیم خیلی استرس داشتم خیلیییییی ها 

رسیدم دیگ مادربزرگت کارا بستریمو انجام داد بستری کردن منو تا شش صبح هیچ دردی نداشتم گفتن باید آمپول فشار بزنیم چون کیسه آب ترکیده خطرناکه زیاد تو شکمم بمونی،امپول فشار زدن دیگ بعدش کم کم دردام داشت شروع می‌شد التماس خدا میکردم دردم نگیره تا ببرنم سزارین ولی مثل اینکه نه باید طبیعی زایمان میکردم مادربزرگت هیچ منو تنها نذاشت خیلییی در حقم خوبی کرد همش منو ماساژ میداد قرآن می‌خونذ بالا سرم دعا میکرد خوبیاشو هیچوقت فراموش نمیکنم ،دردم خیلی داشت زیاد میشد خیلییی بد بود داشتم میمردم نمیتونستم تحمل کنم لنگم تنگ بود تو اون حال همش میگفتم کاش بعد تحویل سال دنیا بیای دوست نداشتم اسفندی بشی ولی خب خواست خدا همین بود ،درد داشت جونمو می‌گرفت میگفتن زود بده کم مونده ولی نمی‌تونستم همش جیغ می‌کشیدم لامصب لگنم تنگ بود نمیشد همش جیغ می‌کشیدم وسط جیغ کشیدنام مادربزرگتو بیرون کردن گفتن دیگ نمیشه داخل بمونی گریه میکردم جیغ میکشیدم زور میزدم خیلی بد بود یهو یکی گفت موهاش معلوم شد وااااای موهاش زردهههه مثل مامانش 😍ولی من ک هیچ توجهی نمی‌کردم فقط دوست داشتم یلحظه بیهوش بشم دردم بره یهو واقعا وسط زایمان از حال رفتم ایقد منو زدن تا بهوش اومدم آخرشم یه دکتر دیگ اومد و بزززززور و درد زیاااااااد ساعت ۲و نیم ظهر به دنیا اومدی 

تورو گذاشتن روی شکمم گفتن بچتو بگیر نگرفتم ایقد حالم بد بود ک نگوووو

ولی درد اصلی من یه چیز دیگ بود ک بعدش تا ۷روز همش گریه میکردم .......🥲

این روزا با یه چشم بهم زدن گذشت ....

و الان شدی یک ساله😍😍😍😍😍